صفحه 1 از 17 12311 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 164

تاپیک: داستانهای فتیشی

  1. #1
    sarbaz20
    Guest

    داستانهای فتیشی

    با سلام خدمت دوستان
    من و دوست گلم قلم سعی داریم در این تاپیک داستانهایی در مورد فوت فتیش، فوت جاب، فلک شدن، فتیشو حتی اندک مایه هایی از فتیش سیاه رو خدمت شما عرض نماییم.
    ما داستانهای خوب سایت های دیگه رو هم با ذکر منبع عرض می کنیم.پس به علت کپی از ما عیب نگیرید.
    ----------------------------------
    خونه ما چسبیده به خونه عموم هستش و درست دیوار به دیوارشونیم. از وسط دیوار یه در همیشه باز گذاشته‬ ‫شده كه همین امر باعث صمیمیت و رفت و آمد بیشتر دو خانواده مي شد. عموم حیاط بزرگي داشت كه همیشه‬ براي بازي به خونشون مي رفتم‬ . ‫حدودا دوازده سال داشتم و عموم اینا هنوز بچه اي نداشتند. حیاطشون درخت هاي زیادي داشت كه پر میوه بود.‬ ‫همین ها هر روز منو به اونجا مي كشوند. هر وقت حیاطشون مي رفتم، با چشام دنبال جورابا و كفشاي زن‬ ‫عمو مي گشتم و اگه پیدا مي كردم، اونقدر اونارو مي لیسیدم كه خسته بشم. آرزوي لیسیدن پاهاش چنان در دلم‬ ‫بود كه گاه ساعت ها تو حیاط مخفي مي شدم تا از خونه بیرون بیاد و من یواشكي از لاي درختها ساق سفید‬ پاهاشو نگاه كنم‬ . ‫



    پدرم تو نیروي انتظامي كارمند بود و مادرم نیز تو بیمارستان پرستار بود. درست همون سال قرعه به نام‬ ‫بخت من افتاد و پدرم براي ماموریت به اهواز رفت و مادرم هم براي ماموریت از طرف هلال احمرراهي‬ ‫یكي از شهرهاي نزدیك شد. چون من تو خونه تنها مي موندم و از سوي دیگه وقت امتحانات هم بود، به ناچار‬ ‫براي اینكه هم من تنها نمونم و هم خونه بي صاحب نمونه قرار شد زن عموم شب بیاد پیش من بخوابه و عموم‬ ‫هم شبانه هر از چند گاهي به حیاط سر بزنه. از شدت هیجان و لذت داشتم پرواز مي كردم. مادرم كه این‬ ‫حالمو دید گفت: زیاد دلتو صابون نزن، یهو فكر نكني تو این مدت مي توني بازیگوشي بكني و درس نخوني.‬ ‫من همین فردا مي یام و اگه زن عموت بگه درس نخوندي و بازیگوشي كردي و... كلي نصیحت و تهدید و‬ ... غیره كه وقت امتحاناته ها‬ ‫. من هم قول دادم كه تو این یه روز حسابي درس بخونم و پسر خوبي باشم‬ . ‫خلاصه شب رسید و زن عموم اومد خونمون. 27 سال داشت و بسیار زیبا و ظریف اندام بود. جوراباي بسیار ‫بسیار نازكي پوشیده بود و شلوار لي ساق كوتاه آزین بخش پاهاي خوشگلش بود. لاك قرمز ناخناي پاهاش كاملا معلوم بود و انگشتاي ظریف خوشگلش بیشتر از اون موقعي كي جوراب نمي پوشید خوشگل به نظر مي ‫رسید. من كتابام رو زمین پهن بود و داشتم الكي خودمو مشغول مي كردم. زن عموم رو به من كرد و بهم ‫گفت: ‫ببین اشكان جون اگه برات زحمتي نیست تو برو اون یكي اتاق تا من هم بتونم به تلوزیون نگاه كنم. چند روزدیگه امتحان داري. مامانت تورو به من سپرده ها. برو عزیزم برو‬ ‫به حرفش گوش كردم و به اتاق بغلي رفتم. كتابامو اونجا گذاشتم و به بهونه دستشویي پریدم حیاط.



    زن عموم‬ ‫دمپایي هاي پلاستیكي قشنگي پوشیده بود كه منو بیشتر وسوسه مي كرد. با احتیاط دمپایي هاشو بوسیدم و همه‬ ‫طرفشو حسابي لیسیدم. فكر اینكه هنگام پوشیدن دمپایي ها پاهاي زن عموم خیس مي شه منو واقعا دیوونه مي‬ ‫كرد. بعد از حدود 01 دقیقه به اتاقم برگشتم. زن عموم روي مبل لم داده بود و صداي تلوزیون را كم كرده بود. ‫در رو نیمه باز رهاش كردم. یعني طوري تنظیم كردم كه پاهاي قشنگ زن عموم درست در زاویه دید واقع ‫بشه. دراز كشیدم و كتابامو جلوم باز كردم ولي به تنها چیزي كه فكر نمي كردم درس و كتاب بود. پاهاي بسیار زیباي زن عموم در زیر جوراباي نازكش دو چندان زیبا شده بود. هر وقت كه پاهاش رو آروم تكون مي‬ ‫داد انگار با احساسات من بازي مي كرد. انگشتاي پاهاش رو باز مي كردو مي بست و گه گداري پاهاش رو‬ ‫مي رقصوند و بالا و پائین مي كرد. انگار پاهاش بهم لبخند مي زدند و سلام مي دادند. از دور پاهاش مي‬ ‫بوسیدم و در خیالات خودم مي لیسیدمشون. فكر خوابیدن در شب آن هم زیر پاهاي زن عموم یكم آرومم مي‬ کرد‬ . ‫بالاخره شب فرارسید و موقع خواب شد. زن عموم جاشو كنار من پهن كرد و بعدش هم به اتاقم اومد و ‫گفت‬ : ‫.اشكان جون درست كه تموم شد بیا بخواب‬ . گفتم: چشم زن عمو. الآن مي یام. یه صفحه ام مونده‬ ‫زن عمو رفت روي تخت خواب نشست و مشغول درآوردن جوراباش شد بعدش هم دراز كشید. بلافاصله‬ ‫خودمو به رخت خوابم رسوندم و گفتم: زن عمو من سردمه مي خوام برعكس بخوابم صورتم رو به بخاري‬ ‫باشه.) اگه برعكس مي خوابیدم دهنم درست زیر پاهاش قرار مي گرفت(. خدا خدا مي كردم مخالفت نكنه و‬ ‫چیي نگه. زن عمو هم اتفاقا خنده بي تفاوتي زد و گفت: خلاصه زود بخواب من فردا باید برم خونه خواهرم.‬ ‫.باید زود از خواب بند شم. شب بخیر‬ ‫نمي تونید تصورش رو بكنید كه چقدر خوشحال شدم. ملافه رو روي پاهاش انداخته بود و چیزي معلوم نبود.‬ ‫كنارش دراز كشیدم منتظر خروپفش شدم. گذشت لحظات برام به اندازه حركت ساعت شمار طول مي كشید.‬ ‫تیك تیك ساعت دیواري وعده لحظات خوش و به یاد ماندني را مي دادند كه الآن هم به هنگام نوشتن این‬ خطوط انگار یخ تو دلم آب مي شه. فكر بوي پاهاي میسترس تمام بدنم رو به لرزه مي انداخت‬ ‫بالاخره صداي نفس هاي زن عمو سنگین تر شد و خواب سرتاسر وجودشو گرفت. مثل یه حیوانات شكارچي‬ ‫كه منتظر رسیدن شب مي شوند تا دست بكار شوند، من هم بهترین فرصت رو وسطهاي شب بعد از ساعت‬ یک و نیم مي دونستم. شكارچي اي كه اون شب یكي از بهتري شب هاي زندگیش به شمار مي رفت‬ .



    ‫خلاصه. بعد از اندك زماني صداي نفس ها و خروپف هاي خفیف زن عمو بلند شد. خروپف شاید جزء‬ ‫وحشتناك رفیق شب هركس بشمار بره كه همیشه ازش فراري بودم. اما اینبار این صداي زیبا بیشتر از‬ .هروقت دیگه برام دلنشین شده بود‬ ‫آروم و با ترس و لرز دوچندان ملافه رو از روي پاهاش كنار كشیدم. ملافه تو دستام داشت به شدت مي لرزید‬ ‫چون هر لحظه امكان داشت كه زن عمو از خواب بیدار شه. ولي شكر خدا اینطور نشد. آروم سر جاي خودم‬ ‫دراز كشیدم تا یكم لرزش بدنم كم شه. تو همین لحظات زن اعمو برگشت و روش به طرف من شد. اعصابم‬ ‫خرد شد و شروع به سرزنش خودم كردم كه باید كارمو آروم انجام مي دام. چون صورت زن عمو بطرف من‬ ‫بود هر لحظه امكان داشت كه چشاشو باز كنه و در اینصورت بلافاصله چشمش بهم مي افتاد. كاري نكردم و‬ ‫منتظر موندم. اینبار دقایق به شدت مي گذشت و فرصت برام كمتر مي شد. تو این مدت چشمام فقط به پاهاش‬ ‫بود و دعا مي كردم كه یه وقت پاهاشو نبره زیر ملحفه. انگشتاي پاش به طرفم بود و و همچون دونه هاي انار‬ ‫به نظر مي رسیدند. چراغ خواب روشن بود و همین نور اندك كافي بود تا حسابي در بحر پاهاي خانوم فرو‬ ‫برم. ناخن انگشت بزرگش یكم بزرگر بود و بقیه حسابي تراشیده شده و مرتب بودند. البته ناخن انگشت كوچیك‬ ‫پاش خیلي كوتاه تر بود و به نظر مي رسید كه تو گوشت پاش مخفي بود. چون من علاقه بسیاري به پا دارم تا‬ ‫الآن كه بیست و شش سالمه هر دختري رو كه مي بینم فوري به پاهاش نگاه مي كنم ولي اینو هم بگم كه خیلي هم مشكل‬ ‫پسندم. كف پاي همه شاید یكنواخت به نظر برسه اما این انگشتاي پاست كه یه پارو خوشگل مي كنه و پاي‬ ‫دیگرو از چشم آدم مي اندازم. ولي اعتراف مي كنم كه پاي زن عموم زیباترین پایي بود كه تا اون لحظه دیده‬ ‫بودم. جرئت نزدیك شدن به پاهاش رو نداشتم به همین خاطر از این فاصله نمي تونستم تشخیص بدم كه ساق‬ ‫پاهاشون چقدر صاف و سفیده. هروقت تكون بسیار خفیفي به پاهاشون مي دادند، انگشتاي پاش تكون مي خورد‬ ‫و استخون هاي ریز انگشتاش كه تا مچ پاهاش اومده بود هویدا مي شد و بعدش هم در اندرون پوست لطیف‬ ‫پاهاش مخفي مي شدند.



    انگار داشتند باهام قائم موشك بازي مي كردند.احساس مي كردم كه دارم با پاهاش‬ صحبت مي كنم و پاهاش هم منو سركار گذاشتند‬ . ‫حدود نیم ساعت بعد زن عمو با صداي كشیدن نفس عمیقي درست صدو هشتاد درجه برگشت اما اینبار صداي نفس‬ ‫هاش عمیق تر از پیش شده بود و این حاكي از خواب سنگین و خوش خانم و به تبع اون وعده دقایق و شاید‬ ساعاتي خوش براي من بود‬ ‫اینبار این كف پاهاش بود كه بهم لبخند مي زدند و منو به هیجان و تحریك بیشتر دعوت مي كردند. به آرومي‬ ‫به طرف پاهاش خیز برداشتم. از این فاصله چند سانتي كه نگاه مي كردم مي دیدم كه پاهاش خیلي زیباتر از‬ ‫اون چیزي بود كه من فكرش رو مي كردم. به نظر نمي رسید كه پاهاش كثیف باشه. رنگ كف پاش از قسمت‬ ‫انتهایي پاشنه و در امتداد بغل پاش تا پنجه پاش و ابتداي انگشتاش به رنگ غلیظتر پوست پاهاش بود. رنگي‬ ‫شبیه به نارنجي پررنگ. پاي چپش زیر پاي راستش بود ولي پاي راستش به همراه ده سانتي از ساق پاش‬ ‫كاملا بیرون بود. كف پاي راستش كشیده و كاملا صاف شده بود. قسمت كمان پاهاش سفید سفید بود و رگهاي‬ ‫ریز بیرون زده از پاهاش اونجا رو زیباتر كرده بود. به نظر مي رسید كه كمان پاهاش از دیگر قسمت ها تمیز‬ ‫تر باشه ولي مي دونستم كه نباید زبونم رو به اون طرفا برسونم و باید بیشتر خودمو در قسمت هاي زبر و‬ ‫نسبتا سفت پاهاش مشغول مي كردم. به همین خاطر قسمت انتهایي پاشنه رو به عنوان اولین شكار شب انتخاب‬ كردم‬ . ‫كف پاشو بو كردم. كمترین بویي از پاهاش نمي اومد فقط یكم بوي عرق اونم خیلي خیلي خفیف از قسمت زیر‬ ‫انگشتاش مي اومد. نفسم رو تو سینه حبس كردم و زبونم رو به حالت شق درآوردم و نوك تیزش كردم و اونو‬ به انتهاي پاشنه پاش چسبوندم. زبونم به پاشنش خورد و هیجانم بیشتر شد اما خیلي زود نفسم تموم شد و‬ ‫بنابرین سرمو عقب كشیدم و دوباره نفس عمیق كشیدم. نمي تونستم در حین لیسیدن پاش نفس بكشم چون با‬ ‫خوردن نفسم به پاهاش، امكان داشت كه زن عمو از خواب بیدار بشه. آروم شروع به كشیدن نوك زبونم به‬ ‫پاشنه پاش شدم. نوك زبون حساسترین قسمت چشایي هركسي هستش. به همین خاطر ترشي پاشنشو در نوك‬ ‫زبونم احساس كردم. انگار كه به غذا چاشني زده باشند. دوباره سرمو عقب كشیدم و نفس عمیقي كشیدم اما‬ ‫تصمیم گرفتم كه از این به بعد، خیلي آروم دم و بازدم كنم تا نیاز به حبس نفس نداشته باشم.



    اینبار از تیزي نوك‬ ‫زبونم كمي كاستم و اونو دوباره به پاشنه زن عمو چسبوندم. واااااااااااااااااااااااا ااي. با مالوندن زبونم ترشي‬ ‫پاشنش هم بیشتر میشد. انگار آتش به انبار نفت زده باشند. طعم خوشمزه ترشي پاشنش منو به طرف بغل پاش‬ ‫كشید. زبونم رو خیلي آروم به طرف پنجش حركت دادم. زبوني كه همچون فلزیاب در جستجوي چیزي بود.‬ ‫.من در جستجوي فلز یا طلا نبودم بلكه در جستجوي چیزي پر بهاتر از اون‬ ‫"طعم غلیظتر چرك پا"‬ ‫زبونم رو در میان چین و چروك هاي ریز و درشت پنجه پاهاش كه اشكال غیر هندسي لطیفي رو بوجود‬ ‫آورده بودند، به حركت درآوردم. هر لحظه بر شدت غلظت ترشي پاش افزوده مي شد. اصلا باورم نمي شد كه‬ ‫پاهاش اینقدر ترش باشه. پاهایي كه خیلي تمیزتر از این حرفها به نظر مي رسیدند. كم كم بوي پاش بلند شد و‬ ‫دماغمو متوجه خودش كرد. نفس عمیقي كشیدم و بوي پاشو تا انتهاي ریه هام كشوندم. مي خواستم تمام وجودم‬ ‫این زیبایي رو درك كنه. بوي پا از یه طرف و طعم غلیظ چرك پاش از طرف دیگه منو دیوانه وار به ادامه‬ ‫این حالت مي كشوند. ولي نمي خواستم كنترلم رو از دست بدم و بیدار شدن زن عمو رو متوجه نشم. با خودم‬ ‫فكر مي كردم كه چون زن عمو همیشه و حتي در خونه خودشون جوراب مي پوشه به همین خاطر پاهاش‬ ‫اینقدر لطیف و خوشرنگ و به ظاهر تمیز مونده و چرك خارجي ناشي از گرد و خاك فرش و كفش و... بهش‬ ‫نچسبیده . و واقعا هم اینطور بود. اون همیشه جوراب مي پوشید و این طعم زیبا عرق پاهاش بود كه بعد از‬ ‫مدتها پیاده روي و نیز گرماي خونه و... در این چند روز از پاهاش متصاعد شده و چون اونارو نشسته رفته‬ رفته خشك شده به شكل یه لایه نازك به پوست كف پاش چسبیده‬ ‫تصور این لایه نازك از چرك كف پاش منو بر اون داشت تا به سمت داخلي كمان پاش حركت كنم و در اونجا‬ ‫هم دلي از عزا دربیارم. زبونم رو روي رگهاي ریز این قسمت از پاهاش حركت مي دادم و تك تك رگاشو مي‬ لیسیدم‬ ‫جهت احتیاط سرمو بلند كردم و به زن عمو نگاه كردم. معلوم بود كه هنوز خواب خوابه و هنوز بي خبر از‬ ‫...............لذت تك تك سلول هاي پاش در یك شب آرام و گرم مهتابي آخر اردیبهشت ماه‬ ‫دوباره برگشتم سر كار اصلي خودم. نور ماه از پنجره به پاهاي خانم مي تابید و اونارو نوازش مي داد. سرم‬ ‫رو كه برگردوندم دیدم ماه درست در روبروي ما ایستاده. انگار ماه هم كنجكاو شده بود و مي خواست در لذت‬ شب تنهایي خلوت من سهیم باشه‬ .



    ‫نور ماه درخشش زیبایي به پاهاي خانوم داده بود. درخشش از پنجه پاهاشون شروع شده بود و تا انتهاي پاشنه‬ ‫خط عمودي نوراني فوق العاده زیبایي بوجود آورده بود. ولي هنوز زیر انگشتا كدر بود و من مي دانستم كه‬ ‫الآن دیگه نوبت به این قسمت رسیده است.چین هاي كف پاش كاملا مشخص تر شده بود و معلوم بود كه پوست‬ پاي راستش كه مشغول سرویس دهیش بودم، نرم تر و لطیف تر شده است‬ ‫به یكباره احساس كردم تموم موجودات طبیعت به حال من غبطه مي خورند و التماس كنان به من نگاه مي‬ ‫كنند. حس غرور عجیبي منو گرفته بود. درست مثل كسي كه از زیر خاك یه مجسمه طلا پیدا كرده باشه، به‬ ‫.پاهاي خانم نگاه مي كردم و دوست داشتم كه امشب به اندازه صد سال طول بكشه‬ ‫لیسیدن زیر انگشتاشو شروع كردم. زبونم رو بي مهابا لاي انگشتاش مي بردم و اونجا اندكي مي چرخوندم.‬ ‫حس عجیبي داشتم. زبونم رو كاملا پهن كرده بودم و زیر انگشتاشو مالش مي دادم. به خاطر ناخن‬ ‫درازش،انگشت بزرگش بیشتر جلب توجه مي كرد. زبونم رو از پاشنه تا نوك انگشتش بالا مي آوردم و دوباره‬ ‫و دوباره این كار رو تكرار مي مردم. آخرین بار، وقتي به نوك انگشت بزرگش رسیدم زبونم رو نوك تیز‬ ‫كرده بردم زیر ناخن درازش. كمي كه اونجا رو تفتیش كردم طعم بسیار شور لاي ناخنش منو به خودم آورد و‬ ‫حریص تر كرد. با اینكه حسابي لاك زده بود و از روي ناخنش چیزي دیده نمي شد اما برخلاف ظاهرش،‬ ‫توش پر چرك و كثافت بود. منم كه تمام این مدت دنبال چرك و كثیفي پاهاي خانوم مي گشتم، انگار كه چیز‬ ‫گرانبهایي پیدا كرده باشم با ولع هرچه تمام تر كارمو ادامه مي دادم. ولي از این ترسي كه در وجودم بود خیلي‬ ‫ناراحت بودم. با خودم مي گفتم كاش الآن زن عمو بیدار بشه و با خوشحالي بهم اجازه لیسیدن بده تا من با خیال‬ ‫راحت كارمو انجام بده. من كه به سیم آخر زده بودم پس چقدر خوب بود كه اونم همه چیز رو مي فهمید، شاید‬ خوشحال هم مي شد. اما نه اگه ناراحت و عصباني بشه چي‬ ‫به طرف انگشت دیگه پاش رفتم و نوكش رو لیسیدم. زبونم رو همانند سوهان در زیر انگشتاش چپ و راست‬ ‫مي كردم. دقایقي بعد سراخ انگشت كوچیكش رفتم.زبونم رو كه لاي این انگشتش بردم احساس طعم بسیار‬ ‫غلیظي كردم. طعمي بین ترش و شور. احساس مي كردم تكه اي چرك له شده در بین انگشت هاي كوچیكش‬ ‫گیر كرده. زبونم رو دوباره به درون لاي انگشت كوچیكش بردم و مرتب عقب و جلو كشیدم. بعدش هم كه‬ ‫احساس كردم كلي چرك با آب دهنم قاطي شده، با لذت تمام همشو قورت دادم و فرو كشیدم. در گلوم‬ ‫.



    خوشمزگي پاهاش رو به صراحت تمام احساس مي كردم‬ ‫موقعیتم رو عوض كردم و خودمو به روبروي خانم رسوندم تا بتونم با روي پاهاش هم سرویس بدم. تا چشم به‬ ‫چهره زیباي زن عمو خورد یه دفعه ترس برم داشت. كه نكنه یه دفعه بیدار بشه. ولي اینبار كه لذت پاهاي‬ خانوم بخصوص با قورت دادن عرق و چرك و كثافت پاهاش تا اعماق وجودم ریشه دوانده بود، با خودم گفتم‬ ‫... ایرادي نداره . اگه بلند شد بهش التماس مي كنم و بهش مي گم كه چقدر از لیسیدن پاهاش لذت بردم‬ ‫این دلداري از خودم كمي آرومم كرد. خم شدم و شروع به لیسیدن بالاي انگشتاش كردم. زبونمو گذاشتم روي‬ ‫ناخن هاش و حسابي به طرف چپ و راست دووندم. انگار كه زبونم رو روي شیشه مي مالیدم. زبونم رو به‬ ‫طرف روي پا و قسمت هاي مچ بردم. صاف و لطیف بود اما اصلا بو و مزه اي نداشت. به همین خاطر‬ ‫دوباره به سر جاي اولم برگشتم. اینجا بیشتر احساس امنیت مي كردم. تا دوباره صورتمو به طرف كف پاش‬ ‫بردم، بوي غلیظ كف پاش كه بسیار هم تند بود به مشامم رسید. بله چون من چند دقیقه پیش در جو كف پاهاش‬ ‫بودم زیاد بوش رو احساس نمي كردم. بوي پاش واقعا دیوونم كرده بود. در دریاي زیبایي پاهاش واقعا غرق‬ ‫شده بودم. نفس هاي عمیقي مي كشیدم و در یك حالت بي هوشي رفته بودم. انگار كف پاهاش كه با بزاق دهن‬ ‫من قاطي شده بودند دریایي لبریز از چرك و عرق پاش بوجود آورده بودند كه من داشتم در اون شنا مي كردم.‬ ‫كاش مي شد سرمو بزارم رو پاهاش و تا صبح بخوابم. كمي بلند شدم و به طرف ساق پاش رفتم. خانوم كمي‬ ‫تكون خورده بود و روش تقریبا به طرف زمین بود. سرش در وسط بالنج نرم فرو رفته بود. به ساق پاش خیره‬ ‫شدم. موهاي بسیار ریزي كه به نظر مي رسید تازه مي خواستند بیرون بیایند در پوست پاهاش هویدا بود.‬ ‫انگار موهاش رو همین دو سه روز پیش زده بود چون نوك موهاش تازه تازه داشت بیرون مي اومد و مي شه‬ گفت نوك موها همسطح پوست ساق پاش بود. انگار زن عمو اونشب سفره پاهاش رو براي من پهن كرده بود‬ . ‫زبونم رو تا انتها در آوردم و به حالت كاملا مسطح طوري كه سطح زیادي از پاشونو بگیره گذاشتم رو ساق‬ ‫پاش.



    از مچ پا تا حدودا ده پانزده سانت از پاش رو كه از شلوار لي آبي رنگ چات دار بیرون زده بود رو با‬ ‫زبونم تر كردم. دنبال مزه پاش بودم بنابر این دوباره همون مسیر رو با زبونم لیسیدم. یواش یواش زبونم‬ ‫احساس شوري مي كرد اما نه به اندازه كف پاهاش. شاید بیش از سی مرتبه ساق پاشو لیسیدم. باور كنید‬ ‫هرچقدر مي لیسیدم طعمش شدیدتر و شورتر مي شد تا اینكه بزاق دهانم بهش عادت كرد و دیگه از مزش‬ ‫چیزي نفهمیدم. شاید هم تمیزش كرده بودم و دیگه چیزي براي متصاعد كردن بو و مزه نداشت. لیسیدن ساق‬ ‫پاهاش رو بهتر و تند تر از كف پاش انجام مي دادم چون هرچه مي لیسیدم جسورتر و دیوانه وارتر مي شدم.‬ ‫با خودم گفتم دیگه وقتشه كه سراغ اونیكي پاشون برم تا دیگه بعد از این هروقت زن عمو رو دیدم بتونم با‬ ‫.افتخار به پاهاش نگاه كنم و به خودم ببالم كه زماني هر دوي این پاهاي خوشگلو لیسیده ام‬ ‫اما اینبار زبده تر و باتجربه تر قبل بودم و مي دونستم كجاي پاهاشون چرك زیادي داره. به خاطر همین هم‬ ‫همون اول درست سراغ كف پاش رفتم و زبونمو به حالت پهن روي كف پاي چپش گزاشتم. از ته پاشنه تا نوك‬ ‫انگشتاش زبونم رو با جسارت هرچه تمام تر كشیدم. مثل شیري كه پس از شكار خرگوش، اونو پاره مي كنه و‬ ‫با افتخار مي لیسه درست همین احساس در منم بود. اما در كف پاي چپش هیچ اثري از طعم چرك ندیدم. به‬ ‫خاطر همین حسابي بزاق جمع شده در دهان و روي زبونمو قورت دادم تا اونو براي فاز دوم كارم آماده كنم.‬ ‫حدود یه دقیقه بعد كارمو از نو شروع كردم و اینبار برخلاف پاي راستشون كه زبونم رو نوك تیز كرده و با‬ ‫ترس و لرز رو پاهاشون مي كشیدم، زبونم رو كاملا رو كف پاش پهن كردم و بدون اینكه فشار بدم به طرف‬ نوك انگشتاش حركت كردم. اینكار رو چندین بار تكرار كردم. پاي چپشون زیر ساق پاي راستشون قرار‬ ‫داشت از این رو كف پاي چپشون زیر فشار پاي دیگشون پ چین و چروك شده بود. وقتي زبونمو حركت مي‬ ‫دادم انگار از روي كوه دشت مي گذرم. زبري و ناصافي این پاشون بیشتر بود و این خودش هم یه زیبایي‬ ‫دیگه اي به پاشون بخشیده بود. چون بنا به تجربه الآنم مي دونستم كه كدوم قسمت پاهاشون چرك و بو و مزه‬ ‫بیشتري داره به همین خاطر بلافاصله سراغ لاي انگشت كوچیك پاشون رفتم و و زبونم رو تا تهش داخل اون‬ ‫فرو بردم. كاملا احساس مي كردم كه چیزي اون تو گیر كرده و چون نمي تونستم با انگشتاي دستم درش بیارم‬ ‫با زبونم حسابشو رسیدم. رفته رفته كه زبونم به اون چرك له و لورده شده مي خورد طعم و بوي اونم بیشتر‬ ‫مي شد. خلاصه اونقدر زبونم رو جلو و عقب بردم كه دیگه تمیز تمیز شد و طعمش هم از بین رفت. احساس‬ ‫مي كردم كه ماموریتم اینه كه باید تموم مناطق چركین رو تمیز كنم و همین تمایل به لیسیدنمو بیشتر مي كرد.‬ ‫كمي به همین منوال گذشت و من بي محابا مشغول لیس زدن بودم. نمي دونستم زمان چه شكلي مي گذره اما‬ تموم دنیا رو از آن خودم مي دونستم.



    فكر مي كردم كه بهترین غذاي دنیا رو خوردم. یه دفعه زن عمو برگشت‬ ‫و پاهاشو تكون داد و صدایي شبیه اه كشید. تموم بدنم سست شد. فكر كردم الآن بلند مي شه و هرچه بد و بیراه‬ هستش بهم مي گه. بعدش هم داد و بیداد كنان مي ره سراغ عموم و بعد از این هم د بیا درستش كن‬ ‫به سرعت برق لولیدم تو رخت خواب و همچون مجسمه اي خودمو بي حركت نگه داشتم. چشامو بسته بودم و‬ ‫منتظر عكس العمل شدید خانوم بودم. از تموم كارام پشیمان شده بودم و داشتم خودمو سرزنش مي كردم. انگار‬ ‫هرچي لذت دیده بودم از گلو بیرون كشیده بودند. احساس اشتباه بد جوري آزارم مي داد. هرچه دنبال یه توجیه‬ ‫بودم نمي تونستم جور كنم. آخه چي مي تونستم بگم. با خودم گفتم یكم گریه مي كنم و ازش خواهش مي كنم كه‬ ‫به مادر و پدرم چیزي نگه. فكر كتك خوردن و داد و بیداد پدر و مادرم عرق سردي بر پیشونیم گذاشته بود.‬ ‫چیكه هاي عرق رو در سر و صورتم احساس مي كردم. به غلط كردن افتاده بودم. با خودم مي گفتم اگه عموم‬ ‫یا پدر و مادرم بفهمند از خونه فرار مي كنم و مي رم به ناكجاآباد. آنجا كه عرب ني انداخت. آره این بهترین‬ ‫كاري بود كه مي تونستم بكنم. چون دیگه بعد از این كه نمي تونم به چهره خانوادم نگاه كنم. اما انگار انتظار‬ ‫من زیادي طول كشیده بود. یه ساعت كه همینطوري گذشته بود تمام بدنم به خاطر قرار گرفتن در موقعیت بد‬ ‫درد افتاده بود. آروم چشامو باز كردم. زن عمو خوابیده بود ولي اینبار دیگه خروپف مي كرد. طرز خوابیدنمو‬ ‫درست كردم. نگاهي به دسته گلي كه به آب انداخته بودم كردم. خیسي پاهاش تقریبا خشك شده بود. ولي الآن‬ ‫دیگه برخلاف چند دقیقه قبل، پشیماني و ندامت سرتاسر وجودمو گرفته بود و از نگاه كردن به پاهاش خجالت‬ ‫مي كشیدم. پشتم رو به زن عمو كردم و وانمود نمودم كه در خوابي عمیق فرو رفتم. كمي بعد زن عمو چند‬ ‫نفس عمیق كشید.از خواب بلند شد و رفت سر و روشو شست. باخودم مي گفتم چرا صبح به این زودي)یا شاید‬ ‫هم نصف شب( از خواب بلند شد. به همون حالت خوابیدم و تكون نمي خوردم. در افكار كودكانه ام كمي هم‬ ‫خروپف مي كردم كه واقعي تر جلوه كنه. با اینكه چشام بسته بود ولي مي تونستم كاراي خانوم رو تصور كنم.‬ ‫وقتي برگشت جاي پهن كردشو جمع كرد، بافیده اي كه براي مشغول كردن خودش آورده بود رو برداشت‬ ‫حدود دو سه دقیقه بعد هم رفت. صداي پاهاش داشت دورتر و دورتر مي شد تا اینكه قطع شد.
    منبع:looti

  2. 3 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

  3. #2
    sarbaz20
    Guest
    داستان میسترس سحر


    من ميسترس سحر هستم واز بچگي حس ميسترس بودن و داشتن بخاطر همين به كشور هايي كه سفر كردم هر وسيله اي كه ديدم و خريدم تا در اينده با سگ خودم و باهاش ادب کنم.

    خونه ي ميسترسي ای درست كردم و 2 اتاق مخصوص شكنجه هست من پاهاي بسيار زيبايي دارم كه هر پسري رو ميتونه از پا دربياره.

    يه روز تو روم بودم كه ديدم يه پسر داره دنبال ميسترس ميگرده بهش پي ام دادم و وب گرفتم قيافه ي بدي نداشت التش هم بد نبود

    شمارش و گرفتم و بهش زنگ زدم كه بياد به من گفته بود طاقت هر نوع شكنجه اي رو داره.

    من ساعت 9 شب باهاش قرار گزاشتم و لباس هاي ميستريسيم رو پوشيدم و شلاق و ورداشتم منتظر شدم بياد دلم ميخواست يه دقيقه دير كنه تا حسابي تنبيهش كنم اما دير نكرد و به موقع امد در زد و در و براش باز كردم يه لباس اسپرت پوشيده بود و من و ديد سلام كرد من جوابشو ندادم و رفتم نشستم رو مبل اونم همينطور منتظر وايساده بود گفتم در و به بنده و همونجا لباس هاشو در بياره و لخت 4 دست و پا بياد پيشه من اونم لخت شد و 4 دست و پا امد منم یه صندل پاشنه دار پام بود يه خورده با پام با لب و دهن و دماغ و چشمش بازي كردم و پاشدم روش نشستم و گفتم بره تو اتاق اونم يواش ميرفت وقتي اتاق و ديد شكه شد ولي به روش نياورد و من اول قلادش و بستم بعد بستمش به چوبي كه به دو طرف ديوار بود مثل حرف ايكس در امده بود فقط جاي باسنش سوراخ بود كه اونم باسه كردنش بود.ميخواستم جلسه ي اول اينقدر زجر بكشه اگه نميتونه ديگه وقت من و نگيره التش گنده شده بود و سيخ وايساده بود. بعد گفتم تو الان يه خوك بي مصرفي كه من ميتونم بكشمت پس هيچ گوهي بدونه اجازه من نميخوري و هرچي گفتم درست اجرا مي كني. اونم گفت چشب و منم با پا زدم تو التش و گفتم ميگي چشم ميسترس سحر اونم گفت چشم ميسترس سحر بازم با پا زدم تو التش و گفتم چشم میسترس سحر چی؟؟؟ زوزه کنان گفت چشم میسترس سحر از این به بعد میگم چشم میسترس سحر باز با پا زدم تو و التش و گفتم چی میگی؟؟؟گفت میگم چشم میسترس سحر و دوباره یکی زدم و گفتم چی نشنیدم. بلند تر گفت چشم میسترس سحر . با پا چند تا دیگه زدم و اون بازم گفت چشم میسترس سحر و تورو خدا بسه دیگه فهمیدم دیگه گوه بخورم چیزه دیگه ای بگم

    منم گفتم خفه شو من تصمیم میگیرم کی بسه و چند تا زدم و همینطور میگفت تا بس کردم و گفتم خوب اول ميزنمت و شلاق برداشتم و گفتم با هر ضربه ميشموري ميگي مرسي ميسترس سحر اولين ضربه كه خورد گفت مرسي ميسترس سحر دو مرسي ميسترس سحر هر ضربه رو محكم ميزدم و كامل جاش سرخ ميشد و بعضي موقع ها ام به التش ميزدم و اون داد و فرياد ميزد و گريه ميكرد.

    100 صدمین ضربه و زدم چیزی نگفت فقط بلند بلند داد می زد و زجه می کشید با تهه پاشنه کفشم فشار دادم رو زخمش و گفتم نشنیدم چندمی بود توله؟؟؟

    داد زد ای اییییییییییییییییی 100 گفتم 100 چی؟؟؟تازه فهمید و گفت فشار ندین خواهش میکنم 100 ممنون میسترس سحر گفتم اها حالا شد اما بازم غلطه چون هر عددی من بگم درسته و پاشنه کفشم مثل وقتی که سیگارم و له می کنم رو زخمش فشار می دادم گفت گوه خوردم به خدا گوه خوردم هرچی شما بگین چشم چشم به بخشید ارباب بعد با شلاقم شروع کردم به زدن و و گفتم 48 بشمار حیوون و گفت چشم میسترس سحر و

    اییییییییییییییییییی 49 ممنون میسترس سحر

    اخخخخخخخخخخخخ 50 ممنون میسترس سحر تورو خدا به بخشید

    ديگه ناي حرف زدن نداشت بعد گفتم تو چي هستي

    گفت من خوك بي ارزش شما هستم بعد ولش كردم و قلادش و گرفتم و دنبال خودم كشوندمش نميتونست راه بياد و همينطور كشيده ميشد رو زمين…

    من رو مبل نشستم و پام رو گزاشتم زمين و گفتم يالا با اون زبون بي ارزشت پام و ليس بزن اونم شروع كرد ليس زدن منم ميخنديدم و ميگفتم اينقدر حال ميده بعد از اين همه كتك خوردن داري پام رو ليس ميزني يالا از سرورت تشكر كن كه تنبيهت كرد و گفت مرسي ميسترس سحر كه من و تنبيه كردين منم ميخنديدم بعد از 5 دقيقه كه پام و ليس زد و حالش جا اومد بردم تو اتاق و بستمش به همون چوب اما پايين تر كه سرش روبرو ك. من باشه بعد رفتم ك.ر مصنوعي رو بستم و امدم ك.ر مصنوعي رو كه ديد ترسيد رفتم جلوش وايسادم گفتم به اين ميگن ك.ر نه اون هسته خرمات حالا مثله يه دختر ج.ده ساك ميزني اونم كرد تو دهنش ولي عقب جلو كم ميكرد كلش و گرفتم و ميكشيدم عقب جلو بعد عادت كرد و خودش اینکار و مثل یه سگ ج..ه ميكرد بعد بازش كردم و ك.نش و تنظيم كردم با سوراخ چوب و رفتم پشتش شروع كردم به كردن اونم گريه ميكرد و اه و اوه ميكشيد بعد دستم رو از بقل چوب بردم و ك.رش و گرفتم و ميكشيدم و ميكردمش اونم داد ميزد و گريه ميكردو بعد ك.رم و باز كردم و رفتم بازش كردم و مثل يه گوشت لخت افتاد رو پام با پام صورتشو بلند كردم و بعد يه داد بلند زدم و گفتم يالا بلند شو توله سگ اونم از ترس سريع بلند شد بعد سوارش شدم و گفتم برو اشپز خانه اون نميتونست راه بره منم گفتم واي به حالت اگه من بيفتم يا پام به زمين بخوره اونم ترسيد و يواش يواش رفت رفتم دمه يخچال ماست و ورداشتم ريختم تو يه ظرف گفتم بره تو حال من رو مبل نشستم و ماست و گزاشتم زير پام يه پام رو گزاشتم تو ظرف و يه پام رو سر توله سگم با پام سرش فشارش ميدادم تو ظرف تا بخوره اونم اروم اروم ميخورد و از بغل پام و زير پام ميخورد بعد پام و ليس زد و كامل تميز كرد بعد تلفن و انداختم جلوش و گفتم زنگ بزن بگو شب نيميري تويله اونم اول يه خورده خواهش كرد و بعد باچند ضربه ي من تو گوشش زنگ زد و گفت.بعد ديدم تمام بدنش كبود شده و سياه شده دلم به حالش سوخت ولي لياقتش همينه بعداز موهاش كشوندمش بردمش تو يه اتاق ديگه بستمش به تخت بعد خودم لخت شدم و افتادم روش و ك.رش رو با دست فشار ميدادم توري فشار مي دادم كه اگه يه خوره ديگه فشار ميدادم اون بيضه هاش و سياه ميشد ولي بد بخت نميتونست حرف بزنه چون پام و کرده بودم تو دهنش شروع كرد گريه كردن من پاشدم و با پام اشكاش و پاك كردم و دهنش و باز كردم و شاشيدم تو دهنش اونم تا اخرين قطره رو خورد بعد نشتم و كامل ك. و كونم و تميز كرد كه ابش در امد ابش ريخت رو تخت و تخت و كثيف كرد منم گفتم كثافت نگاه كن چي كار كردي تخت و كثيف كردي بازش كردم و بهش گفتم کناره تخت زانو بزنه و بعد با دستم سرش و فشار می دادم رو ابش و مجبورش کردم همه ابش و از رو تخت بخوره و همین طور که ابش و می خورد با پام محکم میزدم به کونش بعد دوباره بستمش و ك.ر خوابيدش و با پام نوازش كردم یه خورده با ک..ش بازی کردم تا دوباره شاخ شد بعد يه ضربه ي خيلي محكم با پام زدم تو ك.رش و پريدم روش و کسم و بردم نزدیک دهنش و التماس می کرد که بدم بخورتش منم نشستم رو صورتش و اون شروع کرد به لیس زدن سرش و گرفتم از موهاش فشار میدادم به ک.م و میگفتم یالا حیوون خوب بلیسش اینقدر لیس زد که یهو همه ابم امد و ریخت تو دهنش و با ولع تمام ابم و می خورد و نفس نفس میزد بعد بازش كردم ديدم ساعت 2 شده و خوابم مياد و چون فردا خيلي كار داشتم سوارش شدم و رفتم طرف تخت مخصوص.این تخت سر كون من يه سوراخ داره كه درست تنظيم ميشه رو سر نفره پاييني و صورت اون چفت كون من ميشه اون و بردم طبقه پايين تخت و خوابوندمش و صورتش و گزاشتم تو سوراخ خودمم رفتم خوابيدم و تخت و قفل كردم تا نتونه تكون بخوره و صورتش و تكون بده دقيقا نوك دماقش توي سوراخ كونم بود و صورت و لب و چشم و اينا پرس شده بود به بالشتك هاي باسنم و خوابيدم با نفس هاي اون قلقلكم مي امد ولي عادت كردم و خوابيدم .صبح پاشدم و پريدم جفت پا رو صورتش بيدارش كردم همينطوري که تو شوک بود دهنش و باز كردم و ريدم تو دهنش و بعد شاشيدم تو دهنش بازش كردم و بدون اينكه بزارم بره توالت يا صورت بشوره لخت از خودش و ك.ر شاخ شدش عكس گرفتم و گفتم لباس به پوشه و بعد پام و ليس زد و با لگد من به ك.رش از خونه افتاد بيرون و در و بستم بعد از 3 ساعت رفتم ديدم همينطور پشته در هست گفتم گمشو برو تويله كارت ندارم و كف صندلم و ليس زد و رفت.شب زنگ زدم و بعد از 5 تا بوق تلفن و برداشت حسابي فوشش دادم و گفتم توله سگ از اين به بعد من زنگ ميزنم با اولين زنگ ور ميداري و يه خورده برام از پشت تلفن پارس كرد و گوشي رو قطع كردم.

    از اون به بعد او خوك كثيف شده برده ي من و بدون اجازه من هيچ گوهي نميخوره.
    منبع:looti

  4. 3 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

  5. #3
    sarbaz20
    Guest
    کلا حس خاصی نسبت به پای خانوما دارم و از بچه گی دنبال جورابای خاله هام و زن عموهام بودم و حسابی بو میکشیدم واقعا لذت بخش بود برام و واقعا شهوتیم میکرد همین جور گذشت تا یک سال پیش ما رفتیم مسافرت خونه خالم اینا شهرستان و از همون اول که وارد خونشون شدم چشمم به کفشای خالم افتاد و حسابی تو دلم غوغا بود و تو این سه روزی که اونجا قرار بود بمونیم حسابی دنبال جوراباش میگشتم ولی چیزی پیدا نکردم تا روزی که میخواستیم برگردیم شوهر خالم ماموریت بهش خورد و واقعا اتفاقی بودو من هنوزم خدارو شکرس میکنم واسه اون ماموریت که قرار شد من پیش خالم بمونم تا وقتی شوهر خالم اومد برگردم وخلاصه بگم تو دلم غوغا بود دعا میکردم زود تر شب بشه خالم 38سالشه و هیکلیه و تپله و من عاشق این بودم مث سگ جلو پاهاش پارس کنم تو دلم میگفتم خدایا یعنی میشه !خلاصه شب فرارسید خالم گفت رو تخت میخوابیم راستی بگم خالم اینا بچه دار نمیشن و یه بارم واسه همین از شوهره قبلیش طلاق گرفته .خلاصه خالم همین که سرشو گذاشت رو متکا خواب رفت واقعا خواب رفت منم میترسیدم برم سراغ پاهاش یا نه پیش خودم گفتم میرم ولی زیاد طولش نمیدم خالم ی چادر نازک روش انداخته بود که روپاهاشو نمیگرفت منم خوشحال دماغمو تاجایی میشد نزدیک کردم واقعا بوی خوبی میداد فکرشم نمیکردم یروز به ارزوم برسم و حسابی بو میکشیدم دلم میخواست پاهاشو رو دماغم بزارم بخوابم که به سرم زد بوسشون کنم وای هم میترسیدم هم خوشحال بودم و یدفعه حالیم نشد محکم پاشو بوسیدم که خالم از خواب بیدار شد و منو دید زیر پاهاش گفتم الان میکشه منو ولی بهم خندید و گفت سگم که هستی نمیدونستیم وحشت کرده بودم که خالم گفت توله سگ اجازه گرفتی پاهامو بوس میکنی و سریع باصدای لرزون گفتم گه خوردم ببخشید خالم گفت خفه شو میدونی اگه مامان بابات بفهمن چی میشه کلی خواهش و کردمو علاقمو نسبت به پای خانوما واسش تعریف کردمو گفتم دسته خودم نیست و ازش واقعا خواهش کردم به کسی نگه و من واسش مث سگ هر کاری میکنم یدفعه بعد چند دقیقه مکث گفت بلند شو برو لخت شو بیا منم خجالت میکشیدم که خالم گفت نکنی اینکارو به همه میگم چه کار میکردی و لخت شدم رفتم تو اتاق دیدم خالم باشرت سوتینه ویه چیزی مث کش شلوار دستشه و گفت چطور جرات میکنی واییستی جلوم پدرسگ تو سگ منی منم سریع چهار دستو پا شدم اومد کشو مث قلاده بست دور گردنم و میکشید داشتم خفه میشدم نشست رو کمرم و گفت برو بطرفه مبل الاغ کمرم داشت میشکست خلاصه کناره مبل ایسستادم و نشست رو مبل منم نشستم جلوش ساعت 2 شب بود که پاهای خوشکلش که الان فکرشو میکنم خوش ابم میاد رو اورد جلوم گفت توله سگ بلیس پاهای اربابتو منم با ولع تموم لیس میزدم وای داشتم دیوونه میشدم مث سگ به خودم میپیچیدم دهنم کف کرد گفت توله سگ رو پاهام چرک پیدا کنم تنبیهت میکنم منم کامل بین انگشتاش که واقعا شور بود چرک و کثیفی داشتو میلیسیدم و مک میزدم انگار دنیا مال من بود بعد تموم شد پاهاشو نگاه کرد که چرکی کثیفی نمونده باشه نمیدونم از کجا دراومد یتیکه کثیفی بین انگشت کوچیکش که کفری شد بایه لگد زد تو کیرم که فقط میخواستم داد بزنم گفت خفه شو توله سگ بردم رو تخت درز خوابوندمو یه سیلی محکم زد زیر گوشم گفت توله سگ عوضی به حرف من گوش نمیدی چرکمو جا میزاری حالیت میکنم داشتم ازدر خایه میمردم که بلند شد روصورتم ایستاد داشت جمجمم خورد میشد خواهش میکردم ببخشه و اون بدتر میکرد ورفت پایین شرتشو در اورد باورتون نمیشه کیرم داشت از جا در میومد وکافی بود چیزی بهش بخوره که خالم یه لگد زد به کیرم که ابم فواره کرد همه جا کثیف شد کلی فحش دادو گفت باید تمیزش کنی و من کلی خواهش کردمو بهش قول دادم هر کاری بگه میکنم فقط از این دستورش رد بشه که ابمو با زبون پاک کنم که یه سیلی محکم زد زیر گوشمو اومد رو صورتم طوری کسش جلو دهنم بود نشست خوشحال بودم فکر کردم میخواد کسشو بلیسم تو رو یا بودم که گفت دهنتتو باز کن بخدا اگه یه قطره بریزه رو زمین از زندگی نابودت میکنم لحنش خیلی بد بود ترسیدم یدفعه شروع کرد به شاشیدن وای همش فکر میکردم یوقت نمیرم وای شاشش مزه اب لیمو میداد یکم که نزدیکه یه لیوان شاشید تو دهنم دهنم بدجور بوشاش گرفته بود گفت حالا کوسمو بلیس تمیزش کن وای چه بویی میداد بو عرقی میداد از بوشاش بدتر که یدفعه یه سیلی دیگه زد زیر گوشمو بلندم کرد و قلادمو کشید و گفت ازم تشکر کن شاشمو خوردی گفتم خاله ممنون تو دهنم شاشیدی که چنان زد زیر گوشم که یک ربع تو فضا بودم گفت من اربابتم نه خاله گفتم گه خوردم ببخشید ارباب و گفت زیر پاهای اربات میخوابی صداتم در نمیاد وای اونشب واقعا احساس خوشحالی میکردمو همش تو فکر این بودم فردا چی در انتظارمه وپاهاشو گذاشتم رو صورتمو خوابیدم وصبح که بلند شدم خالم رو تخت نبود یکم گیج بودم و جای سیلی های خالم یکم درد میکرد بلند شدم رفتم صدا زدم خاله خاله کسی جواب نداد رفتم صورتمو شستم و اومدم بیرون دیدم خالم با یه کاسه دندون ریزه یا هر چی که شما میگین وقتی بچه دندون در میاره میدن جلوم حاضر شد که انگار طبقه بالاییشون اورده بود که وقتی خالم منو دید گفت دیشب خوش گذشت خجالت کشیدم گفتم اره وخالم گفت پس چرا وایستادی توله سگ بیفت رو پاهامو ببوسشون منم بی معطلی پاهاشو از رو ی جوراب مشکی نازکش بوسیدم رفت رو میز نشست و دوتا بشقاب اورد ویکم اش برای خودش ریخت و منو دید گفت توله سگ چیه تو هم میخوای گفتم اگه ارباب لطف کنن اره خوشش اومد یکم ریخت تو یه بشقاب نسبتا بزرگ و بلند شدم بخورم که گفت توله سگ اشغاله کثافت سگ زیر پای صاحبش غذا میخوره منم رو زمین نشستمو یه قاشق نخورده بودم که خالم گفت جورابامو دربیار منم دراوردم بوشون کردمو بوسیدمو گذاشتمشون تو کشو که رفتم صبحونه بخورم یه قاشق دیگه خوردم یدفعه خالم پاشو گذاشت تو اشم و من مکث کردم که خالم برگشت گفت اشغال از اینکه میزارم اشتو در کنار پاهام بخوری تشکر کن گفتم ممنون ارباب که پاهاتو گذاشتی تو اشم و افتخار دادی باپاهاتون هم غذا باشم اشمو خوردم حالا باید پای خالمو تمیز میکردم باورتون نمیشه یربع لیس میزدم تا کاملا تمیز شد خالم گفت نمیخوای پارس کنی تشکر کنی که پارس کردم گفت حالا گمشو تو توالت تامن بیام نفهمیدم چه خبره اخه شاششو که تو همون اتاقم ریخت تودهنم بعد یربع حوصلم سر رفت ایستاده بودم که خالم یدفعه اومد منم سریع نشستم و بایه بشقاب اومده بود و یه سس قرمزم دستش واقعا نمیدنستم میخواد چکار کنه که شورتشو کند و رید تو بشقاب یه گه زد که بوش تمومه دستشویی رو برداشته بود بعد کونشو کرد برومو گفت بلیس دیگه واقعا از این کار خوشم نمیومد ولی خالم گفت بلیس وگرنه تو میدونی و بابات و مامانت با این کارات به همشون میگم منم اصلا فکر نداشتم که بابا اگه بگه ابرو خودشم میره ولی اصلا به ذهنم نمیرسید وشروع کردم به لیسیدن تلخ بود یکم ولی نمیدونستم چی در انتظارمه خالم سس فل فلی رو ریخت رو گهشو گفت بیا برده بخورش و تشکر کن که خوشمزه ترین غذای دنیارو بهت دادم منم بدون مقاومت با چندشی که داشتم نسبت به گهش خوردم وای چه مزه بدی داشت که عادت کردم یکمشو خوردم و بعد سرمو برد زیر شیر حسابی شست سرو صورتمو و دهنمو و رفتیم بیرون گفت الاغ کجایی که سریع اومدم جلوشو سوارم شد واقعا سنگین بود بردمش رو مبل نسشت و شروع کرد به فیلم دیدن و گفت دراز بکش سگ کثیف دراز کشیدم حسابی حال میکردم از تحقیراش و گفت تا فیلم تموم بشه زیر پاییه منی تو وخلاصه زیر پاهاش خوابم برد که بعد یه ساعت باسیلی بلند شدم گفت زود پاهامو بلیس جورابامو پام کن لباسامو تنم کن میخوام برم بیرون پاهاشو لیس میزدم اونقدر لیس زدم که زبونم درد گرفت و گفت بسه وجوراباشو پاش کردمو لباساشو خودش تنش کرد ویه ارایش کم هم کردو رفت جلو جا کفشی کفشاشو که گذاشت رو زمین دید خاکین و من بدبخت فهمیدم اوضاع از چه قراره و رفتم حسابی لیس زدم و خالم زد با لقد تو شکمم تشکرت کو تشکر کردمو رفت و خلاصه واسه یه بوییدن پا ببین به کجا رسیده بودم خوشحال بودم و رفتم باز خوابیدم و شب ساعت 9 خالم برگشت که وقتی اومد من سریع چهار دستو پا رفتم جلو در که دیدم خالم اومد تو سریع گفت پس سلامت کو وقتی سلام کردم باکفش چنان زد به صورتم فکم جابه جا شد گفت سگ که حرف نمیزنه پارس کن منم پارس کردم گفت درستت میکنم و رفت رو مبل نشست و گفت جورابامو در میاری پاهامو میلیسی بعد ماساز میدی من دیوونه شده بودم از پاهای عرق کرده خالم چه بویی داشت وایی جوراباشو در اوردمو پاهاشو تامیتونستم لیس زدم داشتم بال در میاوردم زیر پاهاش گفت توله سگ عوضی زود تر منم کارمو کردم بلند شد رفت تو اتاقش اومد با یه شلاق گفت تکون بخوری کاریت میکنم به مردنت راضی شی منم دیگه واقعا میترسیدم و شروع کرد به شلاق زدنو همش فحش میداد و تحقیر میکرد داشتم از درد میمردم که دست کشید گفت زود باش نفهمیدم چی میگه اومد جلو گفت زود باش داره شاشم میریزه منم فهمیدم باز باید شاش بخورم که شاشش واقعا بو بدی داشت و مزش از دفعه قبلی بدتر بود و کوسشو لیس زدم و بایه چک زیر گوشم گفت الاغ بیا بریم شام نشست روم جا کمربنداسوز داشت که رفتیم سر میز منم میدونستم جام زیر پاهاشه و که غذاش الویه اماده بود گذاشت رو میز دوتا بسته منم رفتم بردارم که گفت دستت بخوره بهش شام خبری نیس من موندم دیگه میخواد چکار کنه که دیدم شروع کرد تف کردن منم حسابی خوشحال بودم تف میخوام بخورم وای که چه الویه ای بو هنوز مزش زیر زبونمه و خالم اونشب زود خوابید وموقع خواب حسابی تشکر کردم ازش و ..اونم تف کرد تو صورتم گفت تو تااخر عمرت برده منی و مث سک منی فهمیدی منم پارس کردمو بایه بوسه از پاهاش خوابیدم و 4روزی همینجور گذشت منم حسابی شاش خوردمو پالیس زدم ولی خسته شده بودم واقعا و بدنمم سرخ شده بود از شلاق و چک های خالم وبعداز 4 روز شوهر خالم اومد و..بعدها که از خالم پرسیدم قبلا هم تجربه داشته گفت نه ولی زیاد شنیده بوده و گفت خوشحال شدم خودمو روت خالی کردم و گفت درد بچه دار نشدنمو طلاقم خیلی عقده تو دلم جمع کرده بود که رو تو خالی کردم وو منم تجربه کردم از شاش خوردن ادم نمیمیره تا چند وقت همش میترسیدم نمیرم ولی همش تخیل بود.
    منبع:looti با ویرایش

  6. 3 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

  7. #4
    sarbaz20
    Guest
    چوب و فلك در دبيرستان كوثر
    رويا در حال برگشتن از مدرسه بود كه ناگهان زهرا را ديد اون يكي از دوستاي سال گذشته تحصيليش بود سلام عليك گرمي كردن . سلام زهرا كجايي بي معرفت .. تو كجايي رويا يكسالي ميشه نديدمت . اره از وقتي به دبيرستان رفتيم اونم دو جاي مختلف نديدمت بيا بريم خونمون .. نه راه دوره بيا بريم تو همين پارك نزديك اينجا صحبت كنيم .. باشه در راه پارك سمانه رو ديدن .. زهرا گفت سلام سمانه ولي اون جواب نداد و رد شد .. رويا چرا سمانه محل نداد .. هيچي ناراحته ... چرا .. امروز تو مدرسه به علت بي انضباطي اونو چوب و فلك كردن .. فلك چيه ؟ رويا گفت يعني نميدوني ... زهرا با تعجب گفت نه... بابا خيلي پرتي يهني روي زمين ميخابونن و كفش و جورابارو در ميارن بعد پاي طرفو با طنابي چيزي به يه چوب ميبندن و با شلنگ و تركه و يا خط كش به كف پاها ميزنن. حالا فهميدي يا خودتو به اون راه زدي .. نه من واقعن نميدونستم مگه تو مدرسه شما تنبيه بدني ميكنن .. اره بابا مگه تو دبيرستان شما كتك نميزنن .. زهرا گفت نه. به پارك رسيدن .. بيا كمي بشينيم ..زهرا گفت چرا به خونوادتون نميگيد ... بگيم كه چي بشه ميگن حقتونه و اگه مدرسه بفهمه بدتر ميكنه . حالا چرا سمانه رو فلك كردن اونكه درسش خوبه . امروز تو كلاس خيلي شلوغ ميكرد و هي زيره لب با يكي از بچه ها ميخنديد . معلم چند بار تذكر داد و اون توجه نميكرد كه معلم عصباني شد و گفت سمانه كرمي بيا بيرون . سمانه كه جا خورده بود رفت پاي تخته معلم گفت كلاس رو مصخره كردي مگه نميگم ساكت . حالا وقتي چوب فلك شدي ادم ميشي . مبصر چوبو اماده كن . سمانه كه فهميد موضوع جديه و الكي الكي بايد فلك بشه افتاد به خواهش و التماس . معلم گفت بايد قبلن فكرشو ميكردي . سريع روي زمين دراز بكش و كفش و جورابتو در بيار . سمانه زيره بار نميرفت كه معلم با كمك مبصر اونو خوابوندن و كفشاشو در اوردن . سمانه تقلا ميكرد تا جوراباشو در نيارن و لي معلم جورابارم به زور در اورد و پاهاشو به چوب فلك بستن و دو نفر دو سرشو نگه داشتن معلم از داخل كيفش كمربندي در اورد و اومد بالاي سره سمانه و گفت انقدر با كمر به كف پاهات ميزنم تا ادم بشي و شروع كرد . شق شق شق و با كمر به جون پاهاي سمانه افتاد و پشت سره هم كمر و به كف پاهاش ميزد جيغ و گريه اونم اثري تو كارش نداشت و انقدر زد تا كف پاهاش حسابي قرمز شد . حداقل 30-40 تا كمر به كف پاهاي سمانه زد بعد پاهاشو باز كردن ولي اون نميتونست تكون بخوره و درد شديدي داشت . همه بچه هام ترسيده بودن و كلي از معلم حساب بردن بعدش معلم كلي هم سمانه رو جريمه درسي كرد تا بنويسه . حالا غهميدي چرا جوابتو نداد .......آره . ما تو دبيرستان جرات نداريم موهامونو بيرون بزاريم يا ارايش كنيم و حتي جوراب نازك بپوشيم .. اول سال يكي از دختراي مدرسمونو بخاطر پوشيدن جوراب نازك رنگ پا كه مچي هم بود رو سر صف چوب و فلك كردن تا عبرت بقيه بشه ... بابا اين كه خيلي بده .. اره امسال بايد مدرسمو عوض كنم تا مثل بقيه فلك نصيبم نشده...

  8. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  9. #5
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    ماجرا از اونجا شروع مي شه كه من تازه سال اول دانشگاه بودم و 19 سالم بود و دختر خالم، سنم دو سال از من بزرگتر و 21 ساله. خونواده ما و خالم اينا بخاطر خوب بودن رابطه مامانم و خالم ، خيلي با هم خوبنو حسابي تو هم مي لوليم. منو سنم هم چون تقريبا هم سن و ساليم از بچگي با هم رفيق بوديم. هميشه يا ما خونه اونا بوديم يا اونا خونه ما. منو سنم هم كه از خدا خواسته با هم بازي مي كرديم. سنم هم مثل من آدم مغروريه، واقعا مغرور و قدرت طلب. از همون بچگي هميشه غرور خودشو نشون مي داد واسه هيچگي كله نمي ذاشت ولي خوب چون من و اون از اول با هم بوديم باهام دوست بود و هر دو با هم حال مي كرديم. البته بگم اينا مال بچگي تا حدود 15-16 سالگي هست. يه بار يادمه كه سن و سال ابتدايي بودم و با سنم بودم. اون وسايلاشو خيلي دوست داشتو روشون حساس بود . يادم نيست من چه غلطي كرده بودم كه يهو بد جوري زد به سرش مثل گرگ از جاش پريد افتاد به جون من. حالا نزنو كي بزن. منم خب 2 سال ازش كوچيكتر بودم ولي اونم خوب دست بزن داشت. خيلي ناجور ميزد. جفت دستاشو مشت كرده بود به هر جا كه مي شد مي زد ، سر و كله و پشتمو خلاصه من از بس ترسيده بودم اصلا به فكر تلافي نيفتاديم و فقط فرار كردم. يعني واقعا غافلگير شده بودم. از ترسش تا 1 ماه ديگه طرفش نرفتم تا كم كم خودش اومد آشتي كرديم. خلاصه بچگي ما اينطوري بود. گذشت تا اينكه 15-16 ساله شديم و كم كم مثلا داشتيم بزرگ مي شديم. اون داشت يه خانوم خيلي خوشگل و ناز با نگاههاي نافذ مي شد و كم كم چون ديگه از بچگي داشتيم خارج مي شديم يه مقدار روابطمون سرد شد. هر چي بيشتر مي گذشت سرد تر مي شد تا اينكه به جايي رسيد كه فقط سلام و احوال پرسي مي كرديم. نمي دونم واقعا دليل اصلي اين سرد شدن چي بود. من كه از خدا خواسته دوست داشتم بازم مثل سابق باهاش باشم ولي خوب اون سرد شده بود . منم همونطور كه گفتم چون آدم مغروري هستم ديگه طرفش نرفتم اصلا سعي نكردم روابطو درست كنم.
    خلاصه ما همچنان روابط خونوادگي با خالم اينا داشتيم و همه چيز مثل سابق خوب بود به جز رابطه منو سنم. من اون موقع تقريبا 19 ساله بودمو دانشگاه رشته برق قبول شده بودم و باز هم چون آدم مغروري بودم سمت دخترا نمي رفتم و دوست دختر نداشتم. ولي سنم واسه من يه تافته جدا بافته بود. در عين اينكه داشتم براش مي مردم ولي طرفش نمي رفتمو اونم زياد محلم نمي ذاشت. اون 21 سالش بود و تو اين چند سالي حسابي خانوم شده بود. خيلي خوشگل و قد بلند و چشماي براق و مثل سابق مغرور. خيلي دوست داشتم يه بار تنها باشيم بهش بگم آخه بي معرفت يادته بچگي هامون چقدر با هم خوب بوديم پس چرا الان تحويل نمي گيري. ولي اين غرور لامسب نميذاشت.
    خلاصه اوضاع به همين منوال بود تا اينكه يه روز خونه ما مي خواستن آش بپزنو خلاصه همه فاميل مخصوصا خالم اينا و سنم شون از صبح اومده بودن خونه ما. تا شبم قرار بود بمونن و بعد از شام مراسم تموم مي شد. منم كه ميزبان بودمو خلاصه بايد پذيرايي و كمك مي كردم. ملت همه توحياط بودن و من و سنم هم همچنين. من مشغول گپ زدن با آقايون بودمو از سياست از اين مزخرفات مي گفتيم. تا اينكه من شاشم گرفتو خواستم برم بالا دستشويي. از پله ها رفتم بالا رسيدم به حال . تو حال در يكي از اتاقا نيمه باز بود. همون اتاقي كه همه دخترا و زناي فاميل لباساشونو گذاشته بودن اونجا. من بيخيالي طي كردمو خواستم از جلوي اتاق رد شم كه يهو حس كردم يكي تو اتاقه. نگاه كردم ديدم سنم هست و چه صحنه اي. خيلي به ندرت ممكنه واسه كسي اتفاق بيفته. داشت پيراهنشو در ميآورد. درست لحظه اي بود كه دكمه هاشو باز كرده بود و داشت مي كندش. منم كه نا خود آگاه ماست شده بودم و زل زده بودم بهش. واقعا دارم مي گم كه سنم زيبا ترين و مانكن ترين دختري بود كه تا اون موقع ديده بودم و شايد ديگه هيچ وقت دختري مثل اون نبينم. واقعا هر پسري جاي من بود ميخ كوب مي شد و فقط نگاه مي كرد بدون اينكه به عواقبش فكر كنه. پيراهنشو كه در آورد از بخت بد من يهو سرش و بالا كرد كه يه نگاهي به بيرون بندازه كه چشمتون روز بد نبينه. من بدبخت بخت برگشته رو ديد كه زل زدم بهش. من خواستم زرنگ بازي در بيارم. سريع سرم و انداختم پايين و رفتم سمت دستشويي. كه مثلا بگم نديدمت يا مثلا اگه ديدم فقط يه لحظه چشمم افتاد. ولي از اونجاييكه دختر مغرور و كله شق و بي اعصابي بود بدون هيچ ترسي دويد از اتاق بيرون كه منو بگيره. اگه يه دختر معمولي بود خودشم بيخيال مي شد و وانمود مي كرد كه منو نديده ولي اين بشر اصلا معمولي نبود. دويد دنبالمو داد زد: آهاي واستا بينم. منم دويده بودم و به دستشويي رسيده بودمو در و باز كرده بودم ولي اون مثل برق رسيده بود و در و گرفت و محكم بست. پيراهنشو نصفه نيمه پوشيده بود. منم كه خودتون فكر كنين چطور شده بودم. هي سفيد و قرمز مي شدم. كپ كرده بودم. دهنم باز مونده بود. خودمو زدم به اون راه و گفتم: چيه؟ چي شده؟
    سنم گلوله آتيش شده بود خيلي وحشتناك شده بود. دستشو برد بالا يه جوري زد زير گوشم كه برق از كلم پريد.
    اول نمي خواست كشيده بزنه ولي وقتي ديد من خودمو زدم به اون راه بيشتر عصباني شده بود و حقمو گذاشت كف دستم.
    سنم: عوضي تو نميدوني چي شده؟ تو نميدوني چه غلطي كردي؟ الان مي رم آبروتو مي برم.
    حامد: تو رو خدا غلط كردم سنم، چشمم افتاد يه لحظه . چيكار كنم اومده بودم برم دستشويي تو هم تو اتاق بودي يهو چشمم افتاد.
    سنم: خفه شو عوضي بي شعور . تو ديدي من اومدم بالا عمدا دنبال من اومدي ببيني چيكار مي كنم.
    تموم اينا رو داشت با داد مي گفت. واقعا نمي ترسيد كه كسي بفهمه. به جاي اون من مي ترسيم. من واقعا اصلا نديده بودم كه اون بياد بالا . واسه دستشويي اومده بودم. خلاصه به التماس افتاده بودم. واقعا هر كي جاي بود همين كارو مي كرد.
    حامد: سنم بخدا من اومده بودم دستشويي. به جون سنم راست مي گم. چرا اينطوري مي كني آخه؟
    سنم: آره آره مي دونم. اگه واسه دستشويي اومده بودي پس چرا مثل وزغ زل زده بودي به من؟ بيا بريم تو اتاق من لباسمو درست بپوشم. من هم ترسيده بودم واسه اينكه نكنه آبروم بره هم گيج شده بودم. اصلا نمي تونستم فكر كنم كه بايد چيكار كنم. اونم دستور مي داد و منم از ترس آبرو ريزي اجرا مي كردم. دستمو گرفتو كشيد دنبال خودش. رفتيم تو اتاق . اون پيراهنشو درست كرد.
    من گفتم: سنم اشتباه كردم . قبول دارم داشتم نگات مي كردم ولي واقعا واسه دستشويي اومده. سنم حرفمو قطع كرد و گفت: خفه شو . نمي خوام چيزي بشنوم.
    من مي دونستم خواهش فايده نداره چون خوب مي شناختمش. از اون موقع هايي بود كه افتاده بود رو كله شقي و حسابي عصباني بود.
    رفت سمت راه پله نگاه كرد كه يه وقت كسي نياد. از پنجره هم ملت تو حياط رو نگاه كرد كه مطمئن شه.
    بر گشت سمت من و با آرامش خاصي از روي غرور و قدرت طلبي گفت: خوب حامد جان. تو كاري كردي كه نبايد مي كردي. حالا خواسته يا نخواسته. به من ربطي نداره. تو منو نيمه لخت ديدي.
    حامد: سنم...
    سنم: گفتم خفه شو. بچه پر رو تو مگه حرفي ام واسه گفتن داري !
    حالا هم من حداقل بايد تلافي كنم. يعني اينكه منم بايد تو رو لخت ببينم.
    من خشكم زد . نمي دونستم منظورش از اين حرف چيه. مونده بودم كه با اين كار مي خواد حالمو بگيره؟ ولي از يه طرف مي گفتم شايد اصلا ناراحت نشده و مي خواد شوخي كنه. ولي چون مي شناختمش بيشتر احتمال مي دادم يه نقشه اي تو سرشه.
    حامد: سنم زشته. تو رو خدا بيخيال شو. آخه اينكار يعني چي؟ هر كار ديگه بگي مي كنم.
    سنم: ساكت. فعلا من مي گم كي چيكار كنه. من بيشتر از يه بار تكرار نمي كنم اگه همين الان كاري كه گفتمو انجام ندي آبروتو تو فك و فاميل مي برم.
    حامد: سنم...
    هنوز دهنمو نبسته بودم كه دويد سمت بيرون . فهميدم مي خواد بره پدرمو در بياره.
    دويدم دنبالش گرفتمش جلوش واستادم گفتم: تو رو خدا سنم چرا اينطوري ميكني؟ بابا من پسر خالتم.
    گوش به حرفم نمي داد. شروع كرد به داد زدن . من ديدم چاره اي ندارم. گفتم: باشه باشه غلط كردم. چشم. لخت مي شم. خلاصه كلي خواهش كردم تا راضي شد برگرده.
    رفتيم تو اتاق. گفت: بشين رو تخت و تموم لباساتو در بيار.
    خودش جلوم سرپا واستاده بود. من شروع كردم اول پيراهنمو در آوردم. بالا تنم لخت شد.
    گفت: زودتر
    دست بردم رو دكمه شلوارم و يه نگاهي بهش كردم كه شايد بگه بسه. ولي فايده نداشت برعكس با سرش كارمو تاييد كرد. دكمه شلوارو باز كردم و كشيدمش تا زانو پايين. گفت: كامل درش بيار . داد زد : زودتر
    منم تند شلوارمو در آوردم. گفت حالا سر پا واستا و برگرد
    گفتم: جون مامانت
    انگشتشو به علامت هيس گذاشت نوك دماغش
    منم سر پا واستادمو برگشتم. واقعا مخم كار نمي كرد فقط مي دونستم از ترس آبرو ريزي هر كاري ميگه بايد انجام بدم.
    من برگشته بودم. حس كردم رفته سراغ يه چيزي . رفته بود سر كيفش و موبايلشو برداشت. من فهميدم چيكار مي خواد بكنه. مي خواست عكس بگيره. برگشتم گفتم: سنم ازت خواهش مي كنم . من پسر خالتم. حامدم . جون هر كي دوس داري عكس نگير. دستاشو گرفتم كه نذارم عكس بگيره.
    يهو پاشو آورد بالا كف پاشو گذاشت رو سينم با يه هل محكم انداختم عقب. من افتادم رو تخت.
    آخه بدبختي اين بود كه اون كلاس رزمي هم مي رفت و حسابي اينكاره بود. من حتي اگه مي تونستم جرات نداشتم باهاش درگير بشم. چون اون يه آتوي اساسي از من گرفته بود.
    همين كه افتادم رو تخت سريع با موبايلش اولين عكسو گرفت. مخش خوب كار مي كرد اگه اون روز ميگذشت ديگه آتوش بدرد نمي خورد واسه همين مي خواست عكس بگيره كه يه آتوي هميشگي داشته باشه.
    دیگه کار از کار گذشته بود. عکسو گرفته بود. بلند شدم که برم طرفش، یه لحظه خیلی کفری شده بودم. یه قدم که برداشتم شل شدم. به آبرو ریزی و آدمای تو حیاط فکر کردم. می خواستم خفش کنم. ولی نمی تونستم. عصبانیت یه طرف، بدبختی این بود که حق نداشتم بهش دستم بزنم چه برسه به اینکه تلافی کنم. مخم داشت می ترکید. سنم با یه حالت تمسخر آمیز دستشو آورد بالا به علامت اینکه آروم باشم و هیچ کاری نمی تونی بکنی. تموم وجودمو خشم و عصبانیت گرفته بود . خودمو انداختم رو تخت با یه حالت خشم و بیچارگی بهش نگاه کردم.
    با همون حالت تمسخر آمیز گفت: آروم باش عزیزم، خودت می دونی هیچ راهی نداری، پس بهتره پسر خوبی باشیو هر کاری می گم انجام بدی .
    من ساکت بودمو یه راست بهش نگاه می کردم. بدجوری درمونده شده بودم. واقعا اون لحظه معنی درمونگی رو حس کردم.
    سنم گفت: یه عکس دیگه مونده. باید برگردی و کاملا لخت شی.
    من که داشتم دیوونه می شدم بدون اینکه فکر کنم پا شدمو برگشتمو شرتمو در آوردم.
    صدای چیلیک موبایلش اومد. عکس دوم.
    من همونطوری واستاده بودم. واقعا مخم کار نمی کرد. نمی دونستم چیکار باید بکنم. دوباره صدای چیلیک موبایلش اومد. گفت: اوکی، حالا شد یه چیزی. من می رم پایین،. تو حرفی واسه گفتن نداری؟
    من همونطوری مونده بودم نمی دونستم چی باید بگم. اصلا نباید جوابی هم می دادم. چون اون واسه مسخره کردنو چزوندن من اینو گفته بود.
    دوباره گفت: پس می بینمت. فعلا
    از اتاق رفت بیرونو ...
    من ماتو مبهوت برگشتم . نشستم رو تخت . شاید حدود نیم ساعت همونجا نشسته بودمو فکر می کردم چه بلایی سرم اومده ! همه چیز تو 15 دقیقه اتفاق افتاد. ظرف 15 دقیقه زندگیم داغون شده بود. مونده بودم اون لحظه چیکار باید بکنم. آخه یعنی چی؟ به این فکر می کردم که چیکار می خواد باهام بکنه. یه کم که حالم جا اومد لباسا مو پوشیدم که برم پایین. از ترس اینکه نکنه بگن این همه وقت کجا بودم.
    خلاصه به هر بدبختی بود اون روز گذشتو مهمونا شام خوردنو حدود 11:30-12 بود که رفتن. من واستادم تا نزدیکای 1 شب . می خواستم به سنم زنگ بزنم ببینم چی از جونم می خواد. رفتم تو اتاقمو درو بستمو زنگ زدم. گوشی رو برداشت.
    سنم: بله؟ بفرمایید.
    شمارمو داشت. می دونست که منم .
    حامد: سلام . منم حامد.
    سنم: آهان . سلام. خوبی؟
    حامد: سنم من چه غلطی کردم که باهام اینطوری کردی؟
    سنم: هیچی من فقط کار تو رو تلافی کردم.
    حامد: بخدا به جون مامانم به جون خودم من اشتباه کردم. غلط کردم. ببخشید. هر جوری بخوای حاضرم ازت معذرت خواهی کنم. سنم من پسر خالتم. چرا اینطوری باهام رفتار می کنی ! بابا ، آدم اشتباه می کنه دیگه.
    سنم: من از این کاری که تو کردی خیلی بدم میاد. فکر کنم خودتم اینو می دونستی. حالام باید ادب بشی. کاری ندارم پسر خالمی یا هر کی. هر کس دیگه جای تو بود همین کارو باهاش می کردم.
    حامد: خوب حالا چیکار می خوای بکنی؟ بگو من چیکار باید بکنم؟ مجازاتم چیه؟
    سنم: فعلا هیچ کاری نمی خواد بکنی. خودم بعدا بهت می گم.
    اینو گفتو گوشی رو قطع کرد.
    تموم اون شب بیدار بودمو به شانس گه خودم فکر می کردم. خلاصه اون شب گذشتو فرداشم شد و خبری از سنم نبود. تو اون چند روزی روزگار نداشتم. خلاصه پس فرداش شد و حدودای ظهر بود . من دانشگاه بودمو وقت بین کلاسا بود. دیدم گوشیم زنگ می زنه . خودش بود. با ترس و لرز دکمشو زدمو گفتم:
    حامد: سلام
    سنم با یه لحن غرور آمیز و نیشخند گفت: سلااااااااام، چطوری؟
    حامد: بد نیستم.
    با همون لحن ادامه داد: حامد جان می خواستم ببینم امروز عصر وقت داری؟
    من اون روز تا نزدیکای غروب کلاس داشتم. گفتم: واسه چه ساعتی؟ من تا غروب کلاس دارم.
    سنم: واسه 4 به بعد
    من کلاس داشتم ولی مونده بودم چیکار کنم.
    دوباره گفت: ببین کار مهمی باهات دارم. به نفعته که بیای
    من که فهمیده بودم اینجا جای نه گفتن نیست گفتم: باشه میام. حالا کجا؟
    سنم: سر ساعت 4 بیا میدون ولی عصر . من اونجا پیدات می کنم.
    حامد: باشه
    سنم: پس می بینمت. بای
    من هم ترسیده بودم هم اینکه یه جورایی خوشحال بودم از اینکه بالاخره تکلیفم معلوم میشه.
    اون روز هیچکدوم از کلاسای عصرو نرفتم. واقعا حالشو نداشتم فقط می خواستم زودتر ساعت 4 بشه. خلاصه حدود 5 دقیقه به 4 بود که من میدون ولی عصر بودم. نمی دونستم اصلا کجای میدون میاد فقط خودش گفته بود پیدات می کنم.
    ساعت شد 4. خبری نبود. شد 4:10 بازم خبری ازش نبود.تا نزدیکای 4:20 بود که گوشیم صدا خورد. برداشتم.
    سنم: کجایی احمق؟ نیومدی سر قرار؟ عوضی من پدرتو در میارم.
    نمی ذاشت من حرف بزنم. با هول و ترس واسه اینکه زودتر بهش بفهمونم گفتم : بابا بخدا من اومدم. الان جلوی سینما قدسم. به جون خودم راست می گم.
    سنم یه کم لحنش آروم شدو گفت: آهان. اوکی. الان میام.
    چند ثانیه بعد دیدم یه 206 داره بوق می زنه. خودش بود. یه سیگار رو لبش بود و داشت روشنش می کرد. من سر جام میخ شده بودم . همونطور که سیگار رو لبش بود داد زد: بیا دیگه نکبت.
    سریع خودمو جمع و جور کردمو رفتم سوار شدم.

    راه افتاديم سمت كريمخان، از اونجا هم انداخت تو مدرس سمت بالا. خونه سنم اينا پاسدارانه. فهميدم داريم ميريم خونشون. تو راه ساكت بودم. مي خواستم بدونم برنامش چيه؟ ولي خوب سوال كردن نداشت. يه خورده كه صبر مي كردم مي فهميدم. سنم يه مانتو چسبون كوتاه درست تا زير فاقش پوشيده بودو يك شلوار جين تنگ. زير مانتو يك پيراهن سفيد با يقه خيلي بزرگ پوشيده بود كه اونم خيلي تنگ بود. رانندگيش حرف نداشت. هميشه از اعتماد به نفسش خوشم مي اومد.
    خلاصه رفتيم تا رسيديم به خونشون. ماشينو بيرون پارك كردو قبل اينكه درست پاركش كنه كليد خونه رو بهم داد گفت: برو بازش كن. من گرفتمو درو باز كردمو منتظرش واستادم. از ماشين پياده شد و اومد سمت در. رفت تو منم دنبالش از پله ها رفتيم بالا. به در واحد رسيديم . واستاد كنار در . من كليد انداختم درو باز كردم. رفت تو و دوباره من دنبالش درو بستم.
    حدس مي زدم كسي خونه نباشه و همينطورم بود. نشست رو مبل با يه حالت تحكم آميز گفت: بشين.
    با يه لحن شاكي گفتم: منو آوردي اينجا كه چي؟ چيكار مي خواي بكني. زودتر تكليفمو مشخص كن.
    گفت: هوي هوي چته؟ نبينم گردن كلفتي كنيا ! آخرين بارت باشه.
    اينو كه گفت من يه كم خودمو جمع و جور كردم. فهميدم اينجا جاي قد قد كردن نيست.
    مانتوشو درآورد انداخت رو مبل . يه چرخي زد و گفت: ببين حامد ، بذار رك بهت بگم. من الان يه آتوي حسابي ازت دارم. مطمئنم تو پيش فاميلو دختر پسراي فاميلو دوستات خيلي آبرو داري. منم دلم نمي خواد بيخودو بي جهت آبروتو ببرم. ولي اگه مجبورم كني مي دوني كه مي تونم اين كارو بكنم.
    اومده بود دست به سينه جلوم واستاده بودو قسمت جلوي كف پاهاشو گذاشته بود رو پاهام . من سرم پايين بود. داشتم پاهاشو نگاه مي كردم. يهو دستشو برد زير چونم و آوردش بالا طوري كه چشمام دقيقا افتاد تو چشماش. يه طوري بهم نگاه مي گرد كه انگار داره به يه پشه نگاه مي كنه. چشماش برق خاصي ميزد.
    گفت: مي فهمي كه ؟
    من هيچي نگفتم. ولي اون لحظه سكوتم نشونه اين بود كه چه بخوام چه نخوام اسيرشم. مجبورم قبول كنم.
    بعد دستشو از زير چونم برداشتو خيلي يواش چند تا زد رو گونه هام.
    با يه صداي پيروزمندانه گفت: حامد
    يه مكث كوتاه كردو ادامه داد: تو از اين به بعد برده و نوكر من هستي و من اربابتم. هر چيزي كه مي گم حكم يه دستورو داره و موظفي كه اجرا كني.
    من كه سرم دوباره افتاده بود پايين، با گفتن اين جمله يهو دست كرد تو موهام با فشار زيادي طوري كه حس كردم چند تا از موهام كنده شده سرمو راست كرد. موهام بدجوري درد گرفته بود يه جوري كشيده بود كه تقريبا از شدت درد يه لحظه از رو مبل بلند شدم.
    من اون موقع چيزي در مورد ارباب و برده نمي دونستم. معني حرفشو نمي فهميدم. خشكم زده بود. فكر مي كردم يعني چي؟ حس كردم بد جوري داره ازم سوء استفاده ميشه. خيلي عصباني شدم. دستشو گرفتمو از سرم برداشتمو يهو بلند شدم. صورتم دقيقا تو صورتش بود. سنم قدش بلنده. تقريبا دو سه سانت از من كوتاه تره و چون سندل پاش بود دقيقا هم قد من شده بود. با عصبانيت و با صداي بلند تو صورتش داد زدم: چي ميگي تو؟ فكر كردي هر كاري بخواي ميتوني بكني؟ فكر كردي من خرم؟
    هنوز داد زدنم تموم نشده بود كه ديدم دست راستشو آورده بالا مي خواد بزنه. من سريع دستشو گرفتم.
    هنوز دست راستشو پايين نبرده بودم كه با دست چپ محكم زد تو گوشم طوري كه گردنم افتاد. يه لحظه گوشم صوت كشيد. شايد اگه يه كم محكم تر زده بود مي افتادم. صورتم داشت مي سوخت. تازه صورتمو اصلاح كرده بودمو كشيده حسابي چسبيده بود رو صورتم. ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو صورتم. مثل گرگ داشت بهم نگاه مي كرد. از بس محكم زده بود اشك تو چشام حلقه زده بود ولي به هر بدبختي بود مخفيش كردم.
    يادم نمياد كسي تا اون موقع اونقدر محكم بزنه تو گوشم . فهميدم چه غلطي كردم. احمقيت كرده بودم. همه چيز دست اون بودو من يه لحظه عصباني شده بودم نفهميدم كه چيكار مي كنم. من ناخودآگاه نشستم رو مبل يعني تقريبا افتادم روش.
    سنم گفت: فكر كنم حالا ديگه فهميدي دنيا دست كيه؟
    گفتم: برده يعني چي؟ يعني من زندگيم تعطيله و همش در اختيار توام؟
    سنم از روي غرور با يه حالت پيروزمندانه خنديد و گفت: نه حامد كوچولو . همش نه . ولي هر وقت من گفتم بايد در اختيار من باشي. نترس تو زندگيتو مي كني دانشگاه مي ري و بقيه چيزا . ولي هر وقت كه من هوس كنم مياي و در خدمت من قرار مي گيري.
    من مخم كار نمي كرد. فقط مي دونستم هر چي ميگه بايد بگم چشم و اجرا كنم. برام باور كردني نبود. اونم از دختر خالم. دلم مي خواست يه جوري بهش التماس كنم كه بيخيال من شه. ولي مي ترسيدم اون طرف صورتمم سرخ بشه.
    دو تا دستاشو گذاشت رو سرمو با يه حالت نوازش رو موهام كشيد. بعد دستاشو برد دور گردنم طوري كه دو تا انگشتاي شصتش دقيقا رو گلوم بود. يه لحظه همونطوري نگه داشتو بعد يه فشار كوچيك به گلوم داد. دقيقا همون استخوني كه جلوي گلو هستو فشار داد. من يه سرفه كوچيك كردم. يه خورده واستاد دوباره فشار داد. اينبار يه كم محكم تر . دوباره سرفه كردم. گفتم: چيكار داري مي كني؟ مي خواي بكشي منو؟
    سنم يه خنده كوتاه كردو گفت: نه ، مگه عقلم كمه؟ مي خوام با برده كوچولوي خودم يه كم بازي كنم.
    اون لحظه احساس بيچارگي شديدي كردم. واقعا تو دستاش اسير بودم. هيچوقت فكرشو نمي كردم اونقدر تحت تسلط كسي باشم.
    گفتم: سنم تو رو خدا ولم كن. ازت خواهش مي كنم. ازت خواهش مي كنم منو ببخشي . من نوكر و برده تو هستم. تو برنده اي.
    سنم با صداي بلند خنديد و گفت: خوبه خوبه . ادامه بده. داري ياد مي گيري. ديدي كاري نداره !
    تموم بدنم بي حس شده بود. شل و ول شده بودم. تقريبا رو مبل ولو بودم. اون بود كه منو راست نگه داشته بودو هر چند لحظه يه بار گلومو فشار مي داد.
    همونطور كه دستش رو گلوم بود صورتمو چرخوند طرف خودش. بيچارگي از قيافم مي باريد.
    سنم: خوب از همين الان كارمون شروع مي شه؟ اگه اعتراضي داري بگو برده.
    سرمو بردم بالا به علامت اینکه اعتراضی ندارم.
    - هوي يابو ! من سرورتم. جواب من فقط چشمه . چشم سرورم. فهميدي؟
    - آره ! يعني چشم سرورم.
    - خوبه. حالا درست بشين مي خوام واسه امروز يه شروع خوب داشته باشيم.
    خودمو جمعو جور كردم. صورتم هنوز داشت مي سوخت. دو تا پاشو گذاشت دو طرف من طوري كه شكمش درست جلوي صورتم بود. بعد با دستاش محكم دو طرف سرمو گرفتو با وحشي گري خاصي منو خوابوند و پشت سرمو چسبوند به دسته مبل. دسته مبل بلند بودو من تقريبا يه چيزي بين نشسته و خوابيده بودم. مونده بودم اين چه كاريه! بعد آروم شروع كرد كمرشو عقب جلو بردن طوري كه زير شكمش آروم مي خورد به لبو دماغم. من از تعجب داشتم شاخ در مياوردم. نمي دونستم منظورش از اين كار چيه؟ هي عقب جلو مي رفتو و هر چند لحظه يه بار ، يه لبخند موذيانه مي زد كه تعجب منو بيشتر مي كرد. پشت نگاهش اعتماد به نفس خاصي بود كه يه كم منو مي ترسوند. يكي دو دقيقه گذشتو همونطور لبخند مي زد. من تقريبا خوشم اومده بود و واسه اينكه شلوارش هي مي خورد به صورتم ، چشمامو بستم. بعد يه لحظه مكث كردو دستاشو دور سرم محكم كرد. چنگ زده بود تو موهامو با فشار تموم سرمو راست نگه داشته بود. من ترسيدمو به محض اينكه خواستم چشمامو باز كنم ببينم چي شده، صورتم له شد. يه چيزي مثل پتك خورده بود تو صورتم. هر چي زور داشتم جمع كردمو داد زدم: آآآآآآآآآآآآآآآخ
    از جام پريدم. چشمامو به زور باز كردم. پتكي در كار نبود. كمرشو برده بود عقبو با قدرت تموم زده بود تو صورتم. صورتم پكيده بود. فكر كردم دماغم شكسته. دست گذاشتم رو دماغم ديدم هنوز سالمه. دستامو كه از صورتم برداشتم ديدم پر خونه. لبم با شدت خورده بود تو دندونامو تقريبا پاره شده بود. شلوار سنم خوني خوني شده بود. دوباره دستامو گذاشتم رو لبو دماغم و پيشونيمو گذاشتم رو دسته مبل. آآآآآآآآآآآآآآآخ
    سنم سرمو گرفت بالا گفت: چيزي نشده احمق. لبت خون اومده. از رو ميز يه دستمال كاغذي برداشت داد بهم.
    خيلي محكم زده بود. خودشم نمي خواست اونقدر محكم بزنه . احتمالا خندمو كه ديد شاكي شدو اونطوري زده بود.
    با يه لحن شاكي گفت: پاشو برو بشورش الان مبل خوني ميشه.
    من پا شدم رفتم طرف دستشويي. يه كم آب زدم به صورتم. خونش بند نمي اومد. خلاصه به زور با دستمال كاغذي يه جوري جلوشو گرفتم. اومدم بيرون . واستاده بود پشت مبل . همونجا رو زمين دراز كشيدم. صورتمو به پهلو گذاشتم رو زمينو دو تا دستامو گذاشتم رو صورتم. يه بلايي سر دماغم اومده بود. خيلي درد مي كرد.
    اومد سر پا واستاد كنار صورتم. طوري كه نوك پاهاش مي خورد به چشمامو دستام. من چشمامو بسته بودمو آه و ناله مي كردم.
    سنم: حقته برده. اگه يه بار ديگه ببينم بخندي پوست سرتو غلفتي ميكنم.
    حامد: آآآآآآآآآآآآآآآخ
    سنم: خفه شو حيوون. فهميدي يا شير فهمت كنم؟
    با صداي خفه گفتم: آره. چشم .
    كف پاشو گذاشت رو گوشم گفت : چشم چي؟ هان؟ چشم چي؟
    حامد: چشم سرورم.
    از درد به خودم مي پيچيدم. كف پاشو رو گوشم مي چرخوندو برتري خودشو بهم تحميل مي كرد. مثل يه سوسك بودم كه زير پاهاش داشتم له مي شدم. پاشو از رو گوشم برداشت گذاشت رو گردنم گفت: مي خواي خفت كنم؟ مي خواي اونقدر بچلونمت كه از زندگيت سير بشي؟
    حامد: نه نه. تو روخدا غلط كردم . گه خوردم سنم.
    يهو فشار پاشو زياد كرد گفت : نشنيدم چي گفتي؟
    حامد: سرورم. سرورم. ببخشيد از دهنم در رفت. اشتباه كردم.
    بازم از اون لبخنداي موذيانه زدو گفت: خوبه. كم كم رام مي شي. خودم رامت مي كنم. تو دوست داري كه سرورت رامت كنه؟
    حامد: آره آره. هر چي بگي گوش مي دم.
    سنم: پس التماس كن. زود.
    حامد: چيو التماس كنم؟
    سنم: ازم التماس كن كه رامت كنم.
    حامد: خواهش مي كنم منو رام كن سرورم.
    تموم اينا رو با يه حالت ناله و درد مي گفتم.
    سنم: خوبه. برگرد ببينمت.
    من برگشتم رو به بالا ولي دستام هنوز رو صورتم بود.
    با يه حالت تهديد كننده گفت: دستاتو بردار مي خوام ببينمت.
    حامد: تو رو خدا ديگه نزن. دهنم سرويس شد. خواهش مي كنم نزن سرورم.
    سنم با همون حالت قبلي و اين دفعه عصباني تر گفت: دستاتو بردار
    من دستامو برداشتم.
    گفت: مطمئن باش دفعه بعد دندوناتو تو دهنت خورد مي كنم. پاي راستشو آورد بالا گذاشت زير چونم و به بالا فشار داد. من همونطور آه و ناله مي كردم. بعد پاشو برداشتو گذاشت رو پيشونيمو فشار داد. فشارش زياد شد تا كم كم صداي آآآي من داشت بلند مي شد. هنوز دهنمو باز نكرده بودم كه انگشتشو به علامت هيس گذاشت رو دماغش. دهنم همونطور باز موند و لال شدم.
    بعد يهو پاشو برداشتو گفت: خوب آشغال. واسه امروز ديگه بسه. شانس آوردي كه من كلي كار دارم. وگرنه امروز سالم از اينجا نمي رفتي. حالا زودتر پاشو گورتو گم كن .
    اينو گفت و پاشو از رو سرم برداشت. منم از خدا خواسته سريع بلند شدم. يه جوري بهم نگاه مي كرد كه فهميدم اگه يه لحظه ديگه بمونم يه بلايي سرم مياره. دستمال كاغذي پر خون شده بود. با ترس و لرز گفتم: مي تونم برم؟ سرورم؟
    - آره. يادت باشه دوباره بهت زنگ مي زنم . واسه من نه و كار دارمو از اين چيزا نمياري. حالا گم شو.
    من دويدم سمت در. تقريبا فرار كردم. پله ها رو ده تا يكي رفتم پايين. از سوپري كنار خونشون دستمال كاغذي خريدم. يارو گفت: آقا چي شده. لبت پاره شده. دعوا گرفتی؟
    دستمو به علامت اينكه بيخيال شو بردم بالا و اومدم بيرون. بدو بدو رفتم كنار خيابون. يه دربست گرفتمو فرار.
    رفتم خونه، حالا بدبختی این بود که نباید کسی لبمو می دید. خلاصه اون شب به هر جون کندنی بود نذاشتم کسی بفهمه. فقط واسه شام از اتاقم اومدم بیرونو رفتم تنها تو آشپزخونه خوردم.
    اون شب همش داشتم فکر می کردم چطور باید از دستش خلاص شم. فکر میکردم اگه موبایلشو بدزدم می تونم عکسا رو پاک کنم. ولی احتمالا عکسارو 10 جای دیگه هم گذاشته بود. فایده نداشت. خلاصه هیچ راهی به فکرم نرسید. گذشتو دو روز بعدش دوباره زنگ زد. این دفعه شب زنگ زده بودو واسه فرداش همون ساعت و همون جای قبلی قرار گذاشت. خلاصه شبو از ترس فردا با هر بدبختی شده گذروندم. صبحشم دانشگاه نرفتم تا ساعت شد 4 و میدون ولیعصر دیدیم همو. حالا بگذریم از فحشایی که بخاطر 2-3 دقیقه دیر کردنم حوالم کرد. هر چی بهش می گفتم تقصیر ترافیک بود گوش نمی دادو از بالا تا پایینمو به فحش کشیده بود. خلاصه مثل دفعه قبل راه افتادیم طرف خونشون. تو راه خفه بودمو اونم داشت از برنامه امروزش می گفت که قراره چه بلایی سرم بیاره. تا اینکه گفت قراره امروزش سگش بشم. من خشکم زد. این یکی دیگه برام قابل قبول نبود. هر چقدر منو می زدو بلا سرم میاورد مهم نبود ولی نمی تونستم تحمل کنم غرورم له بشه. اون داشت همینطوری می گفت و من بد جوری شاکی بودم ولی به روم نمیاوردم. فکر می کردم چه غلطی کنم که سگ شدنو بیخیال شه. هر چی فکر کردنم دیدم راه فرار ندارمو تا نیم ساعت دیگه مجبورم می کنه این کارو بکنم. واقعا برام قابل قبول نبود که سگ بشم. اون همینطور داشت حرف می زد یهو وسط حرفاش پریدم گفتم: من سگ نمی شم. می خوام الان پیاده شم. یهو زد کنار گفت: چی گفتی؟ چی شنیدم؟ تو مثل اینکه هنوز رام نشدی هان؟ می خوای پیاده شی؟ تو گه می خوری. مگه اختیارت دست خودته؟ تو اگه آب بخوای بخوری باید از من اجازه بگیری. می خوای بری؟ اگه جرات داری برو! برو دیگه ! اگه جراتشو داری برو !
    من هر چی فکر می کردم می دیدم نمی تونم سگ بشم از یه طرفم قضیه کل کل شده بودو منم دیگه فکرم کار نمی کرد. یه لحظه قاطی کردمو درو باز کردم پیاده شدم و کنار ماشین واستادم. همون لحظه پشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود. یهو دیدم دستی رو کشیدو داره پیاده می شه. فهمیدم اوضاع پسه . گفتم اگه الان دستش بهم برسه تیکه بزرگم گوشمه. دو تا پا داشتم دو تا دیگه غرض کردمو فرار. اونم دید اینطوریه دوید دنبالم حالا تو صدر بودیمو داشت دنبال من می دوید. شانسی که آورده بودم این بود که ماشین همراش بودو نمی تونست ولش کنه. یه خورده که دوید بیخیال شد و مجبور شد برگرده . من همونطور دویدم از ترس اینکه نکنه با ماشین بهم برسه تا رسیدم تقاطع شریعتی . از شریعتی رفتم بالا. از یه طرف می ترسیدم که اگه دستش بهم برسه بیچارم می کنه ولی از یه طرفم کلی با خودم حال کرده بودم که حالشو گرفتمو الان کفرش در اومده. یه پاکت سیگار خریدمو شروع کردم پشت هم کشیدنو تو دلم بهش می خندیدم. هی اس ام اس میدادم بهشو مسخرش می کردم. ولی اون نه زنگ می زد نه اس ام اس می داد. خیلی پیاده رفته بودم. رسیده بودم نزدیکای میدون قدس دیگه بیخیالش شده بودم. می خواستم از اونجا برم خونه یکی از دوستامو خلاصه اون روز خوش بگذرونم. همینطور داشتم می رفتم که یهو دو تا دست از پشت گردنمو گرفت. خودش بود. کپ کرده بودم. یه لحظه مردم و زنده شدم. از ترس داشتم بالا می آوردم.
    سنم: بیا بریم بیچاره. یه سگی بهت نشون بدم از گهی که خوردی پشیمون بشی.
    یه لحظه داشتم از عقب میفتادم. مردمو زنده شدم. فکرشو بکنین اون لحظه آدم چه حالی میشه ! سنم همونطور گردنمو گرفته بود ول نمیکرد. ملت همه میخ کرده بودن. هم تعجب کرده بودن هم خندشون گرفته بود. یکی میگفت دزدو گرفت. یکی میگفت خاک تو سرت زن ذلیل. یکی میگفت بابا خفش کردی. خلاصه یه وضعی شده بود. حالا من با خواهشو التماس بهش میگم: سنم توروخدا ملت دارن نگاه می کنن آبروم رفت. اگه یه آشنا ببینه افتضاح میشه.
    سنم: خفه شو آشغال. فرار میکنی؟
    حامد: جون مامانت سنم. هر جا بگی میام فقط گردنمو ول کن.
    ملت دارن می خندنو دورمون جمع شدن. ولی یکی بهم کمک نمیکنه.
    سنم: موبایلتو بده. زود.
    من دیگه چونه نزدم هر جوری شده می خواستم از اون وضع خلاص شم. از تو جیبم گوشیمو در آوردم دادم بهش.
    بعد گردنمو ول کردو دستمو محکم گرفت گفت: راه بیفت.
    می دونستم امروز زنده نمی رسم خونه. دستمو گرفته بودو دنبال خودش می کشوند. از ترس جرات نداشتم چیزی بگم. فقط دعا می کردم یه بلایی چیزی از آسمون بیاد که از شرش راحت شم. یه کم که رفتیم به یه فرعی رسیدیم. رفتیم توش دیدم ماشین یه کم اونطرف تر پارکه. دیگه تسلیم تسلیم بودم. هیچ چاره ای نداشتم. فقط از گهی که خورده بودم داشتم می سوختم.
    در ماشینو باز کردو منو تقریبا هول داد تو صندلی جلو. خودشم سریع رفت سوار شدو همه درها رو قفل کرد. ماشینو روشن کردو راه افتادیم. تو راه می خواستم یه طوری ازش معذرت خواهی کنم که حداقل برگرده به همون حالت اول.
    با تته پته گفتم: می تونم یه چیزی بگم سرورم؟
    سنم: تو مگه چیزیم واسه گفتن داری؟ آشغال، بدبخت، بلایی به سرت بیارم که اسمتو فراموش کنی.
    حامد: تو روخدا من گه خوردم. غلط کردم. بابا لحظه اول سگ شدنو شنیدم شوکه شدم . جون هرکی دوست داری اذیت نکن. من سگت میشم غلط کردم.
    سنم با یه حالت مغرورانه بلند خندیدو گفت: فعلا خفه شو.
    بدجوری به گه خوری افتاده بودم. بلایی که می خواست سرم بیاره هیچی، فکرو اعصاب خوردیش بیشتر اذیتم می کرد. خلاصه رسیدیم خونشون و رفتیم بالا. دعا می کردم بابا مامانش زود بیان. رفتیم تو. درو از پشت قفل کردو کلیدشم گذاشت تو جیبش. من جفت دستامو گذاشته بودم رو صورتم كه كشيده نخورم.
    سنم: بتمرک اینجا تا من لباسمو عوض کنم.
    حامد: چشم.
    رفت تو اتاق. نشستم رو مبل. خودمو زدم به بیخیالی آخه هیچ فایده ای هم نداشت. هر چی میگفت باید اجرا می کردم. دراز کشیدمو لم دادم.
    در اتاق باز شد. لباسشو کامل عوض کرده بود. یه پیراهن سفيد با يقه باز پوشیده بود که تا بالای زانوهاش بود از اینا که آستیناش خیلی گشاده. یه جوراب توری مشکی که بالاتر از زانوهاش بودو رفته بود زیر پیراهنش به اضافه یه کفش پاشنه بلند زنونه مشکی. همین که از اتاق اومد بیرون بلند شدم واستادم جلوش. گفت : دنبالم بیا.
    رفت تو یه اتاق دیگه کنار تخت واستاد با دستش تختو نشون داد گفت: بتمرک
    نشستم رو تخت. هولم داد. من افتادمو دراز کشیدم رو تخت. خم شد از زیر تخت یه مقدار طناب در آورد. چشمام گرد شده بود. فهمیدم می خواد قفلم کنه به تخت. می دونستم اگه قفلم کنه دیگه هر کاری بخواد می تونه بکنه. بلند شدم با یه حالت خواهش کردن گفتم : هر کاری بگی میکنم آخه طناب دیگه لازم نیست.
    به زور خوابوند منو . هر چی بهش گفتم قبول نکرد. چهار تا تیکه طناب بود. دستو پاهامو باز کرد طوری که هر کدوم به سمت یه گوشه تخت بودن. تختش از این فلزی ها بود که سرش یه تاج بزرگ داشت.
    شروع کرد به بستن.
    حامد: ببین اگه می خوای بکشی منو بگو.
    سنم: نه ، مگه خلم؟
    حامد: خوب پس این کارا دیگه واسه چیه . من میگم تو هر کاری بخوای انجام میدم. چرا قفلم میکنی به تخت؟
    سنم: یه لبخند مرموز زد گفت: اینطوری لذتش بیشتره برده.
    مونده بودم آخه چه لذتي؟
    - منو اذيت كني لذت ميبري؟
    - خفه شو ، زيادي داري زر ميزني برده.
    - آآآآآآآآآآي ، يواش تر. اگه الان يكي بياد اينطوري ما رو ببينه چي؟
    - نترس ، امشب كسي نمياد اينجا
    تو دلم گفتم: بيچاره شدم. امشب دهنمو سرويس ميكنه.
    4 تا طنابو محكم بست. يه جوري كه نمي تونستم تكون بخورم. سر پا واستاد رو تخت. يه نفس عميق كشيدو با يه حالتي از روي قدرت خنديد. يه جوري نگام مي كرد كه انگار از اسير بودنم لذت مي بره. از اينكه تو چنگشم لذت مي بره.
    يه لحظه ترسيدم ولي ديگه دير شده بود. حالا ديگه كاملا در اختيارش بودم.
    سنم با پاي راستش بلوزمو يه كم زد بالا . پاشنه تيز كفششو گذاشت رو نافمو محكم فشار داد.
    دادم آسمون رفت. پاشو برداشت. نوك كفششو گذاشت زير چونم و يه كم با چونم بازي كرد. هي بالا پايين مي بردش. گاهي وقتام يه ضربه آروم بهش ميزد. بعد رفت سراغ گونه هام. هي با پاي راستش كنار كفششو به گونه هام ميماليد. كم كم پاشو آورد طرف دهنم. همينطور كه داشت اين كارا رو ميكرد با یه حالت قدرت طلبی لبخند میزد. دستاشم رو كمرش بودو هي پاشو رو صورتو دهنم پيچو تاب ميداد. كفشاش خيلي خوشگل بودنو برق مي زدن. من هميشه از اين كفشاي پاشنه بلند زنونه خوشم مي اومد. همينطور نوك كفششو ميذاشت رو دهنمو هر چند لحظه يه بار دوباره ميبرد رو صورتم مي چرخوند. من دهنم بسته بود نمي ذاشتم كفشش بره تو . يه كم كه گذشت كم كم فشار پاش رو دهنمو زياد كرد من مقاومت ميكردمو دندونامو به هم چسبونده بودم كه پاش نره تو . اون هي فشارو بيشتر مي كرد. تا اينكه من دردم گرفت ، سرمو چپو راست بردم كه پاش از رو دهنم بره كنار. گفتم: چيكار مي كني، مي خواي بكني تو دهنم؟
    - آره، پس چي فكر كردي؟ فكر كردي ميخوام نازت بدم؟ بازش كن. زود .
    دوباره نوك پاشو گذاشت رو دهنمو اين دفعه محكم فشار داد. دندونام داشت ميشكست. ولي هر جوري شده دهنمو بسته بودم. همينطور كه داشت فشار ميداد دستشو به علامت اينكه "كشيده مي خواي؟" تكون داد. واقعا حاضر نبودم كشيده بخورم. خيلي درد داشت. گفتم: حداقل تميزش كن.
    - گه زيادي نخور. بازش ميكني يا خودم بازش كنم؟
    من يه نگاهي به كفشش انداختم كه مطمئن شم تميزه. بعد يه كم دهنمو باز كردمو زبونمو بردم عقب كه به كفشش نخوره. مي خواستم با دندونام يه جوري كفششو بگيرم كه زياد نكنه تو. نوك كفششو گذاشت تو دهنمو دوباره از همون لبخندا زد. يه كم كه كفشش رفت تو دهنم من با دندونام گرفتمشو نگهش داشتم. اون فهميد ميخوام مقاومت كنم يهو يه فشار محكم دادو پاش تا اونجايي كه كف پا پهن ميشه رفت تو . دهنم گشاد شد. كفشش ديگه به زبونم كه هيچي به همه جاي دهنم رسيده بود. حرف نمي تونستم بزنم ، دهنم پر بود. فقط يه صداي اووووووووووم تونستم از خودم در بيارم. هر چي سرمو چپو راست كردم پاش از دهنم بيرون نيومد.
    سنم دستور داد: بخور ، بخورش، بليسش ، با زبونت ، ميخوام برقش بندازي. يهو صداشو برد بالا داد زد: زودتر آشغال.
    چاره اي نداشتم. آروم شروع كردم به ليسيدن نوك كفشش. يه كم پاشو آورد بيرون كه بهتر بليسم. زبونمو به نوك كفشش مي زدم. با انگشتش اشاره كرد به علامت اينكه زبونمو دور نوك كفشش بچرخونم.
    منم همين كارو كردم. هي نوك كفششو مي ليسيدمو هي دورش مي چرخوندم. لذتو تو چشماش مي ديدم. چشماش بد جوري برق ميزد. برق لذت بردن. بعد پاشو كج كردو كفششو از بغل گذاشت رو دهنم. من شروع كردم به ليسيدن بغل كفشش. پاشو اين ور اون ور ميكرد كه همه جاي كفششو بليسم. منم تقريبا عادت كرده بودم. بعد پاشنه كفششو گذاشت رو دهنمو يه كم فرستادش تو. من بازم ليسيدم. بعد كفششو در آورد و انگشتاي پاشو گذاشت رو دهنمو دستور داد: بخور.
    البته جورابم پاش بود. من دوباره يه نگاهي به پاش انداختمو با يه كم شك يه خورده از انگشتاشو بردم تو دهنم. من كه كفششو ليسيده بودم ، پاش كه ديگه از كفشش بدتر نبود. خلاصه شروع كردم با زبونم نوك انگشتاشو ليسيدم. يخورده كه ليسيدم پاشو گذاشت رو صورتم جوري كه دهنو دماغو چشمام موند زير پاش. كف پاشو هي فشار مي دادو هي شل ميكرد. پاشنه پاش تقريبا رو دهنم بود همينطور كه فشار ميداد من آروم زبونمو زدم به كف پاش. وقتي ديد من دارم پاشنه پاشو ميليسم يه لبخند زد گفت: آفرين برده كوچولو. خوب داري كارتو ياد مي گيري. من از برده هاي باهوش خوشم مياد.
    اينو گفتو دوباره انگشتاشو كرد تو دهنم . اينبار بيشتر برد تو. يه كم كه انگشتاشو خوردم پاشو آورد بيرون گفت: حالا ببوسش. من بدون مكث سرمو راست كردمو روي انگشتاشو بوسيدم.
    گفت: تك تكشونو
    من دوباره سرمو راست كردمو از انگشت بزرگ تك تك انگشتاشو بوسيدم. بعد كف پاشو نشون داد. دوباره سرمو بالا آوردمو اونم بوسيدم.
    كفششو پوشيدو دو باره آورد جلو به علامت اينكه بايد ببوسمش. منم روي كفششو بوسيدم. بعد از تخت اومد پايينو گفت: از سرورت تشكر كن برده.
    من ديگه تقريبا هر كاري ميگفت انجام مي دادم. چاره اي نداشتم. بايد خلاصه يه جوري باهاش كنار مي اومدم.
    گفتم: سرورم متشكرم .
    - خوبه ،تا اینجا که اعتراضی نداری برده . هان ؟
    - نه، هیچ اعتراضی ندارم سرورم
    - تو گه میخوری اگه اعتراضم داشته باشی
    - چشم
    یهو زنگ خونه صدا خورد.
    کلک و پرم ریخت. کپ کرده بودم. اگه مامانش اینا بودن بیچاره می شدیم. از اون بدتر آبروی من حسابی میرفت. بد جوری ترسیدم. با یه حالت خواهش گفتم:سنم زود باش بازم کن. تو رو خدا الان آبروم میره. جون هر کی دوس داری سنم
    انگشتشو به علامت هیس گذاشت رو دماغش گفت: ساکت باش ببینم. چیزی نیست. نترس احمق.
    حامد: اگه مامانت اینا باشن بیچاره میشم من. تو رو خدا بازم کن.
    خودشم یه کم جا خورده بود ولی خونسرد بود.
    سریع رفت یه پتو برداشت انداخت رو منو پهنش کرد . تقریبا تموم تختو گرفته بود وقتی داشت لبه پتو رو روی سرم مینداخت گفت: خفه خون میگیری ، تکونم نمیخوری.
    بعد پتو رو انداخت رو سرم. همه جا تاریک شد. پتو بزرگ بودو تقریبا دستو پامو طنابا رفته بودن زیرش. قلبم از ترس داشت از جا بیرون می اومد. فقط امیدم به این بود که سنم با زرنگیش یه کاری کنه که قضیه لو نره.
    خلاصه رفت بیرون. درو باز کرد. من که چیزی نمی دیدیم. فقط یه سری صداهای گنگ به گوشم می رسید. درو باز کردو سلامو احوال پرسیشونو متوجه شدم. درست نمی فهمیدم دارن چی میگن ولی فهمیدم طرف یه زن بود. صداشون نزدیک یا دور نمی شد واسه همین فهمیدم که دم در موندن. حدس زدم شاید همسایه یا دوستی چیزی هست. یه کم خیالم راحت شد. یعنی دیگه تقریبا مطمئن شدم که کسی منو نمیبینه.
    خلاصه تو همین فکرا بودم که یهو یه چیزی به سرم زد. فکر کردم اصلا چرا این یارو نباید منو ببینه؟ اگه منو ببینه سنم ضایع میشه. آبروش تو درو همسایه میره. اونوقت میترسه که همسایشون این جریانو واسه بابا مامانش تعریف کنن. اونوقت سنم حسابی آبروش میره بخاطر این بلایی که سرم آورده. اونوقت دیگه منم یه آتو ازش دارمو باهاش بی حساب میشم. دیگه عکسایی که ازم داره بدرد نمیخوره. اینطوری دیگه از دستش راحت میشم. راحته راحت. دوباره آزاد میشم. حیف اون موقع ها نبود که داشتم راحت زندگیمو میکردم.خلاصه کلی ذوق کرده بودم که میتونم از شر سنم راحت شم. هنوز خوب به نقشه ای که کشیده بودم فکر نکرده بودم که دیدم دارم داد میزنم.
    - آهااااای ، یکی کمک کنه ، من دارم اینجا میمیرم. کمک . کمممممممممممک، آهای ملت تو روخدا یکی به دادم برسه
    پتو باعث میشد صدام خفه شه واسه همین با تموم زورم داد میزدم.
    - کمک کنین ملت. دارم میمیرم. آآآآآآآآآآآی کممممممممممممک
    نزدیک یه دقیقه همینطور داشتم داد می زدم. ولی از کسی خبری نبود. زور زدم که بازم صدام بلند تر شه. دیگه حنجرم داشت پاره میشد.
    -آهااااااااااااااااااااااا ااااااااااا
    هنوز وسط دادم بود که یهو پتو برداشته شد. صحنه ای رو دیدم که تقریبا قبض روح شدم. یه ازرائیل واقعی بالاسرم واستاده بود.
    تازه فهمیدم نقشم نگرفته و اون زنه رفته که هیچی بدتر گور خودمو کندم. فکر نکنم سنم قیافش هیچ وقت مثل اون لحظه شده باشه. خیلی وحشتناک شده بود. صورتش قرمز قرمز مثل برج زهر مار ، موهاشم که بلند بودو یه حالت پیچو تاب خاصی داشت باعث شده بود قیافش ترسناک تر بشه. داشتم سکته می کردم می مردم. از بس ترسیده بودم دلم می خواست زمین دهن باز کنه منو قورت بده. سرشو آورده بود جلو . صورتش تقریبا تو فاصله 5 سانتی صورتم بود. خیلی لحظه بدی بود. واقعا اون لحظه معنی ترس رو فهمیدم. از همه بدتر اینکه کاملا در مقابلش بی دفاع بودم. دستو پام بسته بود. گفتم الانه که با مشتو لگد بیفته به جونم.
    با بلند ترین صدایی که تا اون موقع از سنم شنیده بودم تو صورتم فریاد زد: آشغااااااااال. من میکشممممممممممممممممممممم مت.
    از بس بلند تو صورتم داد زده بود چشمامو بستم . داشتم کر میشدم. نا خود آگاه صورتمو کج کردمو یه طرفی گذاشتم . نمیدونم از روی ترس بود یا واسه اینکه دادش گوشمو کر نکنه.
    هنوز دادشو تموم نکرده بود که با مشت محکم کوبید تو صورتم . من سرمو کج کرده بودم. مشتش خورد تو گونه و یخورده هم به دماغم. گونه هام له شد.
    از روی دردو آه و ناله وتقریبا دیگه یه حالت گریه زاری شده بود گفتم: آآآآآای ، سنم جونم تورو خدا نزن. ازت خواهش می کنم . سنم درد میگیره. نزن . خیلی محکم میزنی سنم . مگه من چیکار کردم که این بلاها رو سرم میاری. سنم جون مامانت . آآآآآآآآی
    - چیکار کردی؟ یه بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
    پتو رو کامل زد کنارو نشست رو سینم. حالا من تو همون حالت دارم ناله و زجه می کنم. رفت سراغ یکی از دستام (دست چپ) شروع کرد به باز کردنش از تخت. وقتی باز شد بدون اینکه بره سراغ دست راستم ، دست چپمو از پشت سرم برد چسبوند به دست راستمو دو تا مچ رو محکم با همون طناب به هم قفل کردو دستامو از تخت باز کرد. بعد رفت سراغ پاهامو همون کارو با پاهام کرد. بعد منو بلند کردو نشوند و یکی زد تو سرم گفت: پاشو سر پا واستا.
    من پاهام به هم بسته بودنو خلاصه به زورو زحمت سر پا موندم. گفت: جون بکن دنبالم بیا
    بعد رفت از اتاق بیرون. من تقریبا با پریدنو چسبیدن به تختو دیوار خلاصه به زور از اتاق اومدم بیرون. دیدم در حموم بازه. صدای شر شر آب از حموم میاد. خلاصه دوباره ادامه دادمو به زحمت رسیدم به در حموم. دیدم سنم واستاده داره وان رو پر میکنه. وان نیمه پر بود. سنم برگشت سمت من از رو حرص و عصبانیت گفت : لشتو بیار تو.
    من موندم چیکار می خواد بکنه. چون می ترسیم تو حموم سر بخورم نشستم کف حمومو با زورو زحمت خودمو کشوندمو رسیدم کنار سنم.
    یخورده واستادم بعد دوباره با حالت ناله و التماس گفتم: سنم منو ببخش. من نوکرتم. من غلامتم. من برده و اسیر و هر چی تو بگی هستم. ببین غلط کردم دیگه. بخدا گه خوردم سنم.
    اصلا انگار حرفامو نمیشنید. وان نزدیکای پر شدن بود. شیر آبو بست. یهو خم شدو دو دستی گردنمو گرفتو به زور بلندم کرد و با فشار سرمو کرد تو آب. من دستو پاهام بسته بود هیچ حرکتی واسه مقابله نمی تونستم بکنم. مخصوصا اینکه یهو خیلی سریع این کارو کرده بودو غافلگیر شده بودم. خلاصه یه لحظه چشممو بستمو باز کردم دیدم سرم تو آبه. فقط دهنمو بستم که آب نخورم. دو دستی محکم سرمو تو آب نگه داشته بودو فشار میداد. دستام از پشت بسته بودو حتی نمی تونستم یه جوری با دست تکون دادن بهش بفهمونم که دارم خفه میشم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستامو از همون پشتم هی میزدم به پشت کمرم که یه جوری متوجه بشه.
    دیگه کم کم داشت نفسم تموم می شد که سرمو آورد بالا. آب از سرو صورتم می چکید. یه نفس که تازه کردم سرمو چرخوندم سمتش نفس نفس زنون ، همونطور داشت آب از دهنم میچکید، با التماس گفتم: سنم. به پات می افتم. هر کاری بگی می کنم.
    نذاشت حرفمو کامل بگم دوباره با زور سرمو کرد تو آب. دهنمو بستم که آب نخورم. این دفعه دیگه داشتم خفه می شدم. جدی جدی نمیاورد بالا. نزدیک 1 دقیقه گذشته بود. دیگه دیدم واقعا دارم می میرم. تا زور داشتم محکم دستامو می زدم به پشتم. هر چقدر تقلا می کردم بیشتر تو وان فرو می رفتم. دستام بسته بودو هیچ تکیه گاهی نداشتم که بخوام روش فشار بدمو خودمو بگیرم بالا. هیچ فایده ای نداشت. نه من می تونستم کاری بکنم نه اون فکر بالا کشیدن داشت. دیدم واقعا داره خفم میکنه. باورم نمی شد. دختر خالم داشت منو میکشت. بدون اختیار واسه اینکه هوا بره تو سینم دهنم باز شد. ولی به جای هوا آب رفت توش. یه فشار عجیبی رو تو تموم بدنم حس کردم. مخصوصا سینه و سرم. داشتم گنگ می شدم. دیگه گفتم این نفس آخره که یهو حس کردم دارم کشیده میشم سمت بالا. سنم کشیده بودم بالا. سرم از آب اومد بیرون. می خواستم نفس بکشم ولی انگار نمی شد. تو سینم آب رفته بودو نمی تونستم درست نفس بکشم. سنم ولم کرد. ولو شدم کف حموم. بالاخره تونستم نفس بکشم. 3-4 تا نفس کشیدم تا از اون حالت در اومدم. ولی بازم خوب خوب نبودم. سنم کنارم سرپا واستاده بود می گفت: بمیر بدبخت. حالا فهمیدی با کی طرفی؟
    به زور خودمو راست کردمو بر گشتم. هیچی حالیم نبود. فقط می دونستم که باید ازش تشکر کنم که خفم نکرده . باید از سرورم تشکر می کردم.
    با یه حالت التماس گفتم: سرورم ، سنم خانوم. خیلی ممنون که به من رحم کردین. خواهش می کنم منو به خاطر نا فرمانی که کردم ببخشین. دیگه تکرار نمیشه سرورم. منو ببخشین.
    پاي برهنشو گذاشت رو دهنمو فشار داد. يخورده كه فشار داد پاشو برداشتو خم شدو دو دستي سرمو محكم گرفت. دهنشو گذاشت رو دهنم طوري كه سرش عمود به سرم بود. دهنشو كامل باز كردو دندوناشو گذاشت رو لبم.
    دهنم كاملا رفته بود تو دهنش و دندوناش دور لبم بود. دندوناشو فشار داد. من فقط يه صداي گنگو مبهم "مممممممم" تونستم از خودم در بيارم كه يه جوري بهش بفهمونم دارم پاره ميشم. لبم از دفعه پيش هنوز زخم داشتو با فشاري كه سنم ميداد دوباره شروع كرد به خون اومدن. دندوناشو باز كردو سرشو برد بالا. دستامو گرفتو شروع كرد به باز كردنشون. بعد هم پامو باز كرد. تو دلم يه نفس راحت كشيدم. سرپا واستادو با صداي بلند دستور داد: زانو بزن ، بردگي خودتو نشون بده، بايد بهم التماس كني و از من بخواي كه ببخشمت. تو از همين لحظه برده رام و مطيع مني.
    من در جا چهار دستو پا جلوش واستادمو با يه حالت ناله شروع كردم به خواهشو التماس: سنم خانوم، من نوكر شما هستم. من گه خوردم. من غلط كردم. خواهش ميكنم منو ببخشين. من به پاتون ميفتم. هر چي شما بگين همونه ، من از همين حالا در خدمت و نوكري شما هستم.
    سنم حرفمو قطع كرد گفت: خوبه ساكت. ديگه خفه شو. خواهشو التماست تكراريه اصلا حال نميده. كم كم بايد ياد بگيري. فهميدي لاشه؟
    - بله فهميدم.
    - خوبه، حالا يه كاري باهات دارم. من اومدم تو حموم پام كثيف شده دوست دارم همين الان تميزشون كني
    - يعني بليسم سرورم؟
    - نه ، اينبار نميخوام بليسي ، زبون كثيفت پامو كثيف تر ميكنه. پاهامو مي شوري ، همينجا تو وان ، فهميدي؟
    - بله، فهميدم سرورم.
    بعد نشست لبه وان و جفت پاهاشو گذاشت رو شونه هام. با ابروهاش اشاره كرد كه بشورم. منم اول يه پاشو با دقت و آروم از رو شونم برداشتمو گذاشتم تو آبو با احتياط شروع كردم به شستن. آروم و با ظرافت پشت و كف پاش، از لا به لاي انگشتاش، با يه حالت توام با پرستش اونها رو نوازش مي كردمو مي شستم. چكه هاي آب از پاش مي افتاد تو وان و من دلم مي خواست اونها رو بنوشم.
    بعد اينكه كامل پاشو شستم اونو بوسيدمو آروم دوباره گذاشتمش رو شونمو اون يكي پاشو برداشتم. اون يكي هم شستمو بوسيدم. بعد بلند شدو گفت: چهار دستو پا دنبالم بيا، واي به حالت اگه بلند شي.
    از حموم رفت بيرونو منم دنبالش. وقتي قدرت و محكم بودنشو مي ديدم يه حس خاصي مي كردم. با اعتماد به نفس خاصي قدم ميزد. يه جورايي تو دلم حس ميكردم كه رئيس بودن لايقشه. حس مي كردم بايد سرور باشه. بايد دستور بده و امر كنه. همينطور كه دنبالش از حموم ميومدم بيرون داشتم كيف مي كردم كه اون تعيين كننده هستو فرمان ميده و من ناچارم اطاعت كنم. اون لحظه دوست داشتم فقط بهش بگم "چشم".
    خلاصه اون روز گذشتو سنم خانوم منو مرخص كرد. ديگه تقريبا باورم شد كه من اسير و برده اون هستمو و اون ارباب و سرور منه. هر چند روز به چند روز همو ميديديمو از همين برنامه ها روم اجرا مي كرد. هر چقدر بيشتر مي گذشت برام لذت بخش تر مي شد. گاهي وقتام كه خونه ما خالي مي شد اون مي اومد. با هم بيرون ميرفتيمو خلاصه خيلي با هم بوديم. تموم لحظه ها اون برام سنم خانوم بودو سرور من و من برده و غلامش. اون از دستور دادن لذت مي بردو و من از شنيدن دستور و اجرا كردنش. برنامه هاي زيادي رو با هم داشتيم. حدود يك سال به همين منوال گذشتو من خيلي چيزا رو ياد گرفتم. تو اون مدت با چند تا از دوستاش هم آشنا شدمو چند بار هم با اونا بوديم. بعدش سنم خانوم كه از خيلي وقت پيش تو فكر رفتن بود كارش جور شدو منو سپرد به يه سرور ديگه . ايشون الان سالي يكي دو بار مياد ايرانو هر وقت كه مياد همو مي بينيم. اينطور كه تعريف مي كنن اونجا هم چند تا برده دارن.
    خلاصه اين جريان برده شدن و رام شدن من واسه سنم خانوم بود كه براتون گفتم. اگه بعدا شد بازم از جريانات بعدي كه بين من و ايشون اتفاق افتاد براتون ميگم.
    اميدوارم لذت برده باشيد.

  10. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  11. #6
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    فوت فتیش

    سلام به همه عزیزان فوت فتیشی
    اسم من میثم 18 سالمه قد حدودا 180 وزن 78 من میخوام اولین خاطره فوت فتیشم رو براتون تعریف کنم
    این داستان کاملا واقعیه من خودمم از داستان های تخمی تخیلی متنفرم خب میریم سر اصل مطلب:

    من از بچگی به پا و بوسیدن پای دخترا علاقه داشتم. همیشه پای اشنا و فامیل رو دید میزدم و بعضی موقع ها هم جوراب زن عمو و خاله هامو برمیداشتم و بو میکردم خیلی حال میداد. من این حسمو از حدود 6 7 سالگی داشتم و به هیچکس نگفته بودم تا اینکه چند ماه ژیش با سایت های مختلف فوت فتیش اشنا شدم قبلا فکر میکردم که روی کره خاکی فقط من این حسو دارم ولی فهمیدم خیلی ها اینجورین. واسه همین تصمیم گرفتم به دوست دختر عزیزم رویا (مستعار)
    حسمو بگم وقتی بهش گفتم یکم شوکه شد.
    اولش مسخرم میکرد ولی بعد ها که ادرس سایت های مختلف فوت فتیش رو دادم یواش یواش با حسم کنار اومد
    اولش برام از طریق mms عکس پاشو میفرستاد بعد چندروز راضیش کردم که جورابشو بگیرم که موفق هم شدم.
    راستی اینو هم بگم که من عاشق جوراب رنگ پا هستم خلاصه شبا موقع خواب جورابشو میبردم زیر پتو و تا وقتی
    خابم ببره بوش میکردم بهترین بوی دنیارو میداد به نظر من
    بعد چند روزش به سرم زد که باهاش قرار بذارم و پاهاشو ببوسم اولش زیر بار نرفت ولی بعدا قبول کرد. ( رویا عاشق اینه که میسترس باشه و تحقیر کنه پسرارو) منم عاشق اینم که اسلیو باشم و یه دختر تحقیرم کنه...
    خلاصه باهاش قرار گذاشتم توی مدرسه خودشون. فکر احمقانه ای بود ولی جای دیگه ای هم نبود...
    بعد از اینکه مدرسشون تعطیل میشد یعنی ساعت 3 رویا و چند نفر دیگه میموندن و تو سالن ورزشی مدرسشون والیبال تمرین میکردن اون به من گفته بود ساعت 3 میرن باشگاه ساعت 30/4 تموم میشه من به سرم زده بود و میخواستم بعد از تمرینشون باهاش برم قرار ولی بعدا فهمیدم ساعت 30/4 در هارو میندن و اینجوری رویا نمیتونست بیاد بیرون بهش گفتم ساعت 4 به بهانه اب خوردن بیاد بیرون منم میرم ابخوری منتظر میمونم دل تو دلم نبود داشتم از اضطراب میمردم
    ابخوری مدرسشون جداگانه بود و سر پوشیده بود رفتم تو منتظر موندم بیاد و بلاخره اومد.........
    داشتم سکته میکردم یه کفش ورزشی که مسلما بوی مورد علاقه منو میداد وبا لباس ورزشی اومد تو من نگاه کردم کسی نیاد و بعد سلام و احوال پرسی بوسش کردم اصلا روم نمیشد ولی زده بودم سیم اخر اونم منو بوس کرد
    قبلا باهاش برنامه رو چیده بودم
    اونم همونطور که اخلاقمو میدونست تحقیرم کرد و گفت: توله سگ بشین زمین یکم مکث کردم که با سیلی چنان زد تو صورتم که هنوز زنگش تو گوشمه
    نشستم بعد بهم گفت چهار دستوپاشو اطاعت کردم بعد عزیزم دستور داد که باشو ببوسم منم صورتمو بردم جلو انگار دنیا مال من بود اصلا باورم نمیشد اولین مااااااااااااااچ رو چسبونم رو کفشش بعد ازش خواهش کردم کفششو در بیاره قبول کرد
    واااااااااااااای انگار تو خود بهشت بودم دوس هی نفس عمیق میکشیدم و اصلا دوست نداشتم بازدم کنم
    بوی پاش تو کفش ورزشی فوق العاده بود شروع.شروع کردم افتاه بودم به جون پاهاش و بوسه بارونش میکردم خیییییییییییلی حال میداد حالا دیگه داشتم پاشو میلیسیدم از رو جوراب زیاد حال نمیداد واسه همین جورابشو در اوردم
    پاهاش سفید سفید بود خوشتراش بود پاهاش شروع کردم به لیسیدن نهایت حال رو میداد رو یا هم معلوم بود خوشش اومده هی بهم دستور میداد و تحقیرم میکرد منم از خدا خواسته قبول میکردم پاهاش خیس اب شده بود بهم گفت دیر شده باید برم
    منم که به مقصودم رسیده بودم زیاد گیر ندادم خودم در حالی که تحقیرم میکرد جورابشو پاش کردم و بعد کفششو
    یه نگاه شیطنت امیز بهم کرد و خندید منم بابوووووس جوابشو دادم خیییییلی خوش گذشت بهترین روز عمرم بود این هفته هم قراره برم. فقط دارم لحظه شماری میکنم واسه اون لحظه

  12. 3 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

  13. #7
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    پای دختر عموم رو بوسیدم

    من از بچگی به جوراب سفید فتیش داشتم.نمیدونم شاید یه جور عقده.ولی وقتی یه دختر شیک و حسابی بالباسای قشنگ و مخصوصا جوراب سفید میبینم اونا رو از خودم بالاتر میدونم و یه جور احساس حقارت پیشش دارم. نمیدونم شاید این حس منو،شما هم داشته باشید.همیشه جورابای فامیل رو برمیداشتم و بو میکشیدم و تو رویاهام پاهاشونو میبوسیدم تا این که یه روز رفتم سراغ دختر عمو.خونه ما دو طبقه بود و اون روز طبقه پایین مهمون بود من به مینا گفتم بریم بالا و رفتیم. اون روی مبل نشست و من جلوی پاش به مبل تکیه دادم.اون داشت با لب تاب ور میرفت و من هم با پاهای اون.خیلی ناز بود .چند بار بهش گفتم چه جورابای قشنگی داری.جوراب سفید اسپورت از همونا که منو دیونه میکرد.تو فکرم چند بار پاهاشو بوسیدم و به عکس العملش فکر میکردم که اون میگه جلوم زانو بزن و ازم بخواه که تو رو به کنیزی قبول کنم و بذارم که جورابامو بشوری.یا این که فکر میکردم که از دستم ناراحت بشه و من برای جبران بهش پیشنهاد بدم که منو تنبیه کنه.درست مثل تو فیلما.باسنمو سرخ کنه،کتکم بزنه دوست داشتم شش دونگ مال اون بشم و اون خودشو صاحب من بدونه و همه جور تنبیه حاضر بودم بشم.در همین حین که تو فکر بودم دل و زدم به دریا و نهایتا پاشو بوسیدم.اونم با تعجب گفت خدامرگم بده این چه کاریه.چند تا دیگه پاشو بوسیدم ولی اون از جاش بلند شد گفت من میرم پایین.منم دستشو گرفتم و با خواهش و التماس گفتم نرو.چند تا بوس هم به دستش زدم.ولی از دستم فرار کرد.
    من با یه احساس ترس دنبالش رفتم مبادا چیزی به کسی بگه.راستی سن اون 28 و من 20 داشتم.رفتم جلو بهش گفتم که اولا این جریان پیش خودمون میمونه و از غم دلم براش گفتم که چه جوری از دیدن جوراب سفید تو پاهاش حشری شده بودم.اما اون اصلا درکم نکرد و این اولین و اخرین بوسه ای بود که من به دست و پای مینا زدم.امید وارم بازم فرصتی بشه.
    منبع....shahvani

  14. 3 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

  15. #8
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    كامي عاشق ليسيدن پاي دخترا و فوت جاب بود وهميشه ارزو داشت پاي يه دخترو بليسه و هر چند وقت يكبار پاهاي دوستاي خواهرشو كه به خونشون ميومدن ديد ميزد ولي كاري از پيش نميرفت . يروز كه خواهرش مريض بود و بمدرسه نرفت يكي از دوستاش بنام نسا به ديدنش اومد كامي در را باز كرد نسا گفت سلام مرجان خونست امروز نيومد مدرسه كامي گفت بفرمايين هست و همش نگاش به زمين و پاهاي نسا بود او كفش كتاني پوشيده بود وچيزي معلوم نبود ارام نسا را تا دم در اتاق تعقيب كرد تا كفششو در بياره و قلبش تند ميزد . نسا بند هاي كتانيشو به ارومي باز كرد و كتاني رو در اورد چشم كامي داشت از حدقه در ميومد نسا جوراب نازك رنگ پا پوشيده بود . داخل اتاق شد و كامي كه داشت نفسش بند ميومد رفت تو دستشويي و به يادش جق زد وقتي بيرون اومد اروم رفت پشت در اتاق تا حرفاشونو بشنوه صداي نسا ميومد كه گفت شانس اوردي امروز مدرسه نيومدي مرجان گفت چرا . نسا گفت امروز معلم امتحان شفاهي گرفت و هر كي بلد نبود رو فلك كرد مرجان گفت تو چي . نسا گفت از بخت بد منم بلد نبودم و همراه دو نفر ديگه فلك شدم . كامي از شنيدن اين حرفا كه مورد علاقش بود بشدت ذوق زده بود و با علاقه گوش ميداد . مرجان گفت چطوري فلك كرد تعريف كن . نسا گفت هيچي تعريف نداره وقتي معلم تاريخ فلان شده ديد ما يعني من بهمراه مريم و شادي درس بلد نيستيم شلنگشو برداشت و گفت زود كفشاتونو در بياريد بچه ها ناله و التماس ميكردن ولي من كه ميدونستم فايده نداره خوابيدم رو زمين و كفشامو در اوردم معلم گفت پاهاتو بيار بالات اگه بكشي بدتر ميزنم معلم اول يه شلنگ محكم به كف پاهام زد بعدش دومي رو به انگشتاي پاهام زد و سومي رو دوباره به كف پاهام زد . مرجان گفت همين جورابايي كه پوشيدي فلك شدي . نسا گفت اره ولي مريم و شادي كه جوراب اسپورت پوشيده بودن 4 تا شلنگ خوردن . بعد هر دو خنديدن انگار اتفاقي نيفتاده نسا گفت پارسال يكي از دوستامو به جرم پوشيدن جوراب توري فلك كردن كه عبرت بقيه بشه و من كه گوش نميدم و دوست دارم جوراب نازك بپوشم . بعد از مدتي بحثشون عوض شد كامي كه داشت ديوانه ميشد و 2 بار جق زده بود رفت دم در تا نسا بعد از نيم ساعت رفت . ان شب خوابش نميبرد و از فكر فلك شدن نسا با اون جوراباي حشري كننده خوابش نميبرد . با خودش گفت بايد هر جور شده پاهاي نسا رو با جوراب ليس بزنم و فوت جاب كنم . يك ماه گذشت تو اين مدت كامي در اثر رفت و آمد نسا با او گرمتر شد و سلام عليك بالاتر رفت هر بار پاهاي اونو ديد ميزد يكبار كه كيف نسا از دستش افتاد خم شد برش داره و دلو به دريا زد و پاهاش رو لمس كرد . نسا لبخندي زد و چيزي نگفت . كامي بيشتر مصمم شد و بالاخره يروز كه خونشون كسي نبود نسا اومد گفت ببخشيد اقا كامي مرجان هست كامي الكي گفت اره بيا تو . كامي به پاهاش نگاه كرد و بيشتر حشري شد نسا كفشاي جلو باز بهمراه جوراب شيشه اي مچي پوشيده بود و قتي جلوتر رفتن نسا كه دختري تيز بود فهميد كسي خونه نيست و گفت اقا كامي ميخاي با من چيكار كني كامي گفت هيچي نسا فقط ميخام پاهاتو بخورم و به نسا چسبيد و بغلش كرد تا لب بگيره . نسا خودشو عقب كشيد و نازو نوز كرد . كامي گفت خواهش ميكنم بزار پاهاتو بليسم . نسا كه ديد چاره اي نداره گفت باشه همينجا گوشه حياط هر كاري ميكني بكن . كامي نسا رو گوشه حياط برد و روي يك موكت كه از قبل انداخته بود خوابوند و افتاد به جون پاها و وحشيانه از روي كفش و جوراب ليس ميزد و نسا با تعجب او رو نگاه ميكرد و خيالش راحت شد كه با جاي ديگش كار نداره . كامي كفشاي نسا رو در اورد و شروع به ليسيدن و بوييدن جورابهاي نسا كرد بعد كف پاهاشو از رو جوراب حسابي ليسيد تا انقدري كه اب دهنش خشك ميشد بعد مچ پاهاشو تا كش جورابش و بعد پاچه هاشو بالا زد و تا زانو پاهاي لختشم ليس زد انقدر پاهاشو ليسيد تا نسا شديد حالي بحالي شد و گفت جورابامو در بيار قشنگ كف پا و انگشتامو بليس كامي جوراباشو در اورد و حالا نخور كي بخور بعد كيرشو در اورد نسا گفت چي كار ميخاي بكني كامي گفت فوت جاب نسا گفت فوتجاب چيه . كامي گفت يعني ميخام كيرمو بكشم به كف پاهات و باهاشون جق بزنم بعد پاها رو بهم چسبوند و شروع به جق زدن با پاها كرد تا ابش اومد و ريخت روي كف پاهاي نسا . نسا كه خوشش اومده بود ولي بروش نياورد و گفت حالا ميتونم برم . كامي گفت برو ولي جوراباتو يادگاري نگه ميدارم . نسا خنده اي كرد و رفت . كامي هم داشت جورابها رو بو ميكرد و لذت ميبرد.
    نويسنده . جاودان

  16. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  17. #9
    sarbaz20
    Guest
    وقتی به گذشته می اندیشم نمی فهمم چرا زودتر از اینها موقعیت خودم را درک نکرده بودم. همیشه علائم و شواهد زیادی وجود داشت که شوهرم به نوعی زیر سلطه ی من است. معمولاً تمامی تصمیم گیری های مهم را به من واگذار می کرد. حتی آنچه مربوط به مسائل مالی می شد. و آنهم با وجود آنکه درآمد او دوبرابر درآمد من بود بازهم من بودم که دارایی خانواده را در حساب هایم نگه می داشتم. او حتی اگر می خواست چیز کوچک و بی اهمیتی هم بخرد پیش از خرید با من مشورت می کرد و تقریباً اجازه می گرفت.

    هرگاه میان ما بر سر موضوعی اختلاف عقیده پیدا می شود دست آخر این اوست که کوتاه می آید. موارد زیادی پیش آمده بود که او حتی با وجود آن که می دانست حق با اوست از من عذر خواهی کرده بود. در مورد روابط جنسی مان باید بگویم که هر وقت من میل داشته باشم آنگاه انجام خواهد شد و میل او در این مورد تعیین کننده نیست. سکس دهنی میان ما یکی از روش هایی است که بسیار زیاد انجام می دهیم. او از زبان و دهانش برای لیسیدن و مکیدن غنچه ی کس و باسن من استفاده می کند، یعنی بسته به این که من کدام یکی را ترجیح دهم.

    در تمامی این موارد من هرگز ندیدم که او در همان حالی که زیر سلطه من است خودش هم پیشنهادی داشته باشد تا به طریقی که ترجیح می دهد ارضا شود. تا این که بالاخره یکروز در بخش هیستوری کامپیوترمان متوجه چیزی شدم.

    موضوع از اینجا شروع شد که من نشانی اینترنتی یک شرکت مهم را از دست داده بودم و می خواستم از آن شرکت چیزهایی برای آشپزخانه بخرم. در بخش هیستوری کامپیوتر در حالی که در جستجوی نشانی گم شده بودم به تصاویری برخورد کردم که حسابی مرا شکه کرد. زنهایی شلاق بدست مردان زیر دستشان را تنبیه شدیدی می کردند به طوری که خون از همه جایشان جاری شده بود و از زنهایی که آنها را شکنجه می کردند تقاضای بخشش داشتند. در تصاویر دیگر زنان زیبایی را دیدم که در لباس های سکسی بر روی صورت مردهایی که با حالت زاری بر روی زمین دراز کشیده بودند نشسته بودند و آلت های بی نوای آنها را به نوعی شکنجه می دادند. حتی در بعضی از عکس ها این زنان برتر و ارباب منش در حال ادرار کردن در دهان مردان زیر دستشان بودند.

    اگر بخواهم همه ی آن روش ها را یکی یکی نام ببرم خودش وقت زیادی می خواهد. بیشتر آن عکس ها حال مرا بهم زدند. به این فکر افتادم که با چنین شوهر مریضی آینده من چه خواهد بود. سپس به این فکر افتادم که شاید بهتر باشد به یک سایت مخصوص سلطه ی زنها بر مردهای ضعیف و نازنازی مراجعه کنم و تجربیاتی بیاموزم.

    در چند هفته بعدی خیلی به این موضوع فکر کردم و با شوهرم نیز در باره ی گندی که زده بود صحبت کردم. دوباره برای بار دیگر به سایت هایی که مربوط به سلطه زنها بود سر زدم تا اطلاعات بیشتری بگیرم. پس از مطالعه سرگذشت و تجربیات زنهای دیگر داستان های واقعی بسیاری در خصوص زنهایی دیدم که شورانشان را به زن ذلیل تبدیل کرده بودند. من این واژه را قبلاً نشنیده بودم. منظور از آن مردهایی هستند که دوست دارند عشق بازی زنهای خودشان را با مردهای دیگر یواشکی نگاه کنند.

    بسیاری از این قبیل زنها به طور کامل رابطه جنسی با شوهر زن ذلیل خود را قطع کرده بودند و بعضی از آنها آلت های شوهرانشان را در قفس های کوچک فلزی حبس می کردند تا مطمئن سازند که مردک بی نوا به طور کامل از لذت جنسی محروم گردد. تمامی این قبیل زنها به طور کامل بر شوهرانشان تسلط داشتند.

    برایم بسیار تعجب برانگیز بود که این زنها چگونه با شوهرانشان مثل کثافت رفتار می کنند. در بیشتر موارد مرد خانه مجبور و موظف بود که کارهای منزل را انجام دهد و البته انجام کارهای شخصی خانم سلطه گرش هم با او بود. یکی دیگر از وظایف چنین شوهرانی لیسیدن و تمیز کردن اسپرم هایی بود که توسط مردهای دیگر بر روی زنانشان یا در نقاط حساس آنها ریخته می شد.

    یک ماه طول کشید تا توانستم تمامی آن ماجراها را بخوانم و در باره ی این سلطه ی زنانه بیشتر بیندیشم. بسیاری از مواردی که با آنها از طریق این داستانها آشنا شده بودم برای من نیز جالب توجه بودند. من نیز دوست داشتم که توسط مردهای دیگری در رختخواب به اوج لذت جنسی برسم اما نمی خواستم که این کارها باعث شود شوهر خود را از دست بدهم. حالا البته مطمئن نبودم که پس از آنجه در باره ی او فهمیده بودم آیا او را هنوز هم دوست دارم یا نه. اما در هر حال او شریک زندگی خوبی برایم بود و نمی خواستم او را از دست بدهم و وانگهی زندگی راحتی که برایم فراهم کرده بود را نیز دوست داشتم.

    سکس همیشه برایم بسیار مهم بود و این شد که یک فکر بکری به کله ام افتاد. منظورم همخوابگی با شوهرم نبود بلکه لذت بردن از آزادی و بی بندوباری جنسی بود.

    ابتدا لازم بود که نقشه ای بکشم یا ترفندی بیندیشم و ببینم تا کجا ها باید جلو می رفتم. آیا می خواستم شوهرم را به یک برده ی تمام و کمال تبدیل کنم تا به این ترتیب حتی عجیب ترین دستورات مرا هم اطاعت کند؟ هرچقدر بیشتر در این موارد فکر می کردم نقشه هایم ظاهر و لحن شیطان صفتانه تری پیدا می کردند. تصور آن که بزودی مردهای بسیاری با من همبستر می شوند آنهم در حالی که همسر زن پرستم در صحنه حضور دارد و مانند یک بچه پادو و برده به من باید خدمت کند احساس لذت بخش عجیبی به من می داد.

    من برای مدت چند هفته مردد بودم و بهتر دیدم که برای مشورت بیشتر با همان سایتی که ابتدا دیده بودم تماس برقرار کنم. سپس با خانمی در آن سایت ارتباط داده شدم.

    تا آنجا که برایم مقدور بود به دقت احساسات خودم را برای او شرح دادم و در باره ی آن سایت های زنان سلطه گر که شوهرم به آنها عادت کرده بود نوشتم. چند روزی طول کشید تا جواب او را دریافت کردم. او مطالب زیادی برای نوشته بود و با دقت زیاد شخصیت شوهرم را تشریح کرد که چگونه می توانم شوهرم را به یک زن ذلیل تبدیل کنم. او اندرز داده بود که می توانم تا هرکجا که توانم بود شخصیت سلطه گر خود را بر شوهرم مسلط کنم و وقتی برایش تشریح کردم که آرزوهای جنسی من در این خصوص چیست نظر او این بود که هیچ مانعی برای نجام آنها وجود ندارد.

    او نشانی اینترنتی را به من داد که از طریق آن می توانستم قفس فلزی کوچک پاکدامنی برای بستن بر روی آلت جنسی مرد ها را تهیه کنم. او به من اخطار کرد که اگر می خواهم همسرم را به شدت زیر سلطه خود دراورم ابتدا نباید با او هیچ گونه رابطه جنسی برقرار کنم.

    همان شب هنگامی که کاملاً برهنه در رختخواب بودم به شوهرم گفتم: « من به بعضی روش هایی فکر کرده ام که می توانیم به کمک آنها زندگی جنسی خودمان را کمی هیجان انگیز تر کنیم. من تصور می کنم بتوانیم « سلطه بازی » کنیم خب نظر تو در این مورد چیست ؟» او در حالی که صورتش مانند خورشید می درخشید و به سختی سخن می گفت پرسید: « این که برای من خیلی خوب می شود. خب تو چه چیزهایی در نظر دای ؟ »

    من گفتم: « اگر برایت مانعی ندارد من نقش سلطه پذیر را بازی می کنم و تو نقش سلطه گر ». به ناگهان حال او خراب شد. این را از صورتش می شد به روشنی دید و این همان چیزی بود که حدس می زدم.

    گفت: « خب باشه ». من با زیرکی گفتم: « به نظرم کمی مایوس شدی. اگر دوست نداری که هیچ. شاید هم خودت پیشنهاد دیگری داشته باشی که چگونه بتوانیم روابط جنسی مان را مهیج تر کنیم ». از انجا که به نظر می رسید مردد است و می ترسد آرزوهای جنسی اش را بمن بگوید گفتم: « بمن بگو در رویاهای جنسی ات چه می گذرد و چه کارهایی دوست داری بکنی. من برای همه چیز آماده ام و تورا درک خواهم کرد ». در این حال شروع کردم به نوازش کردن آلت جنسی اش.

    او گفت: « آرزوی قلبی من این است که در این بازی تو نقش مسلط را بازی کنی ». با گفتن این جمله آلتش در دستان من تبدیل به یک میله فولادی شد و نمی توانست در چشمان من نگاه کند.

    من با زیرکی گفتم: « باشه. سعی می کنم اما مطمئن نیستم که بتوانم تو را زیر سلطه خودم درآورم. تو باید برای انجام درست آن به من کمک کنی و هرچه گفتم اطاعت کنی. قبوله »؟ همه چیز طبق برنامه پیش رفت. در حالی که آلتش همچون میله ی پرچم سیخ و سفت شده بود و معلوم بود که به شدت تحریک شده است گفت: « بله بله هرچه بگویی با کمال میل اطاعت می کنم ».

    اولین و مهمترین کاری که باید انجام می دادم در دست گرفتن رهبری روابط جنسی مان بود. در آن شب در تختخواب بر روی سینه ی شوهرم نشستم و شروع کردم به نیشگون گرفتن نوک پستان هایش. او با حق شناسی و سپاسگزاری کامل و در حالی که غرق لذت شده بود شروع کرد به بیرون دادن ناله های عاشقانه از گلویش. در همان حال احساس کردم که چگونه آلتش سیخ شده و به باسن من فشار می آورد. آنگاه به او گفتم: « از حالا به بعد در روابط جنسی ما تغییراتی رخ می دهد. تو باید یاد بگیری که چگونه من را از تمامی جهات و در تمامی نقاط بدنم بد عادت کنی. حالا می خواهم که با دهنت مرا به اوج لذت جنسی برسانی چون تا بحال در روابط جنسی معمولمان من هرگز به آن اوج لذتی که باید نرسیده ام. خب حالا پاشو و کس مرا انقدر بلیس تا دستور توقف کارت را بدهم. البته تو همیشه این وظیفه را انجام داده بودی، اما اگر قرار است که من نقش مسلط را داشته باشم باید این من باشم که تعین کنم چه موقع، کجا و تا چه مدت. تو باید یاد بگیری که از من اطاعت کنی در غیر این صورت همین حالا باید این بازی را متوقف کنیم. فهمیدی »؟

    او پاسخ داد: « البته . . . یعنی بله خانم محترم هرچه شما بگوئید ».

    انقدر با او ور رفتم تا حسابی به هیجان آمد. سپس جوری روی صورتش نشستم که راه ورودی باسنم درست روی دهان او قرار گیرد و گفتم: « اولین درس تو این است که کون مرا بلیسی. آرزوی من الان این است که انقدر سوراخ باسنم را بلیسی تا در همین حال به اوج لذت جنسی برسم. فهمیدی »؟

    « البته که فهمیدم. تو خوب میدانی که من همیشه عاشق غنچه ی باسنت بودم ». سپس دستور بعدی را صادر کردم: « تا آنجا که برایت مقدور است زبانت را داخل سوراخ باسنم بکن ». در حالی که پاسخ مثبت او به علت فشار باسن من بر روی دهانش به خوبی شنیده نمی شد فشار بیشتری بر روی صورتش آوردم. حقیقتاً احساس بازی کردن زبانش درون سوراخ باسنم بسیار شهوت انگیز بود.

    با عصبانیت به او گفتم: « داری حوصله مرا سر می بری. زبانت را عمیق تر وارد سوراخ باسنم کن و تمام تلاشت را بکن تا حسابی به اوج لذت برسم. و تازه باید بدانی که از این به بعد خودت حق نداری بدون اجازه من به اوج لذت جنسی برسی. فهمیدی »؟ برای این که جواب او را بشنوم باسنم را از روی صورتش کمی بلند کردم. او گفت: « بله خانم محترم ». سپس من شروع کردم به رقص درآوردن لمبر هایم و سوراخ باسنم را با فشار مناسب روی دهان او می مالاندم و با تحکم به او گفتم: « حالا زبانت را از سوراخ کونم بیرون آورده و آن را تا آنجا که می توانی داخل کس مشتعلم فرو کن و مرا به اوج لذت برسان ». وقتی کار من تمام شد او از شدت نیاز برای به زیر سلطه درآمدن تمام و کمال می سوخت.من از این فرصت استفاده کرده و آن قفس پاکدامنی مخصوص مردهای به زیر سلطه درآمده را به اونشان دادم.

    ابتدا وحشت کرد اما پس از آن که کمی با او سخن گفتم راضی شد تا قفس را به آلتش وصل کنم. بعد با صدای بلند به او دستور دادم که :« از این لحظه به بعد باید باسنم، پاهای سفیدم و هرجای دیگری را که لازم بود بلیسی. و فقط وقتی من اجازه بدهم می توانی به اوج لذت برسی و خودت را خراب کنی. اگر مخالفتی داری بگو تا همین الان بازی را تمام کنیم ».

    در حالی که آلتش در پشت قفس سیمی از هیجان و شهوت در حال انفجار بود گفت: « سوگند می خورم که همیشه مطیع و گوش به فرمان شما باشم ». « حالا گوش کن تا بدانی که کارهای روزمره تو چیست. خیل خب. از امروز باید با بدن برهنه خانه را نظافت کنی و سپس از من تقاضا کنی تا به تو اجازه بدهم باسن مرا بلیسی ». بعد چون موقعیت را مناسب دیدم ادامه دادم: « و آیا دوست داری بگذاری مردهای غریبه با همسرت عشق بازی کنند »؟ او گفت: « خیلی با اشتیاق. اگر شما دوست داشته باشید چه اشکالی دارد ». آنگاه من دوباره روی صورت او قرار گرفتم تا برای بار دیگر سوراخ باسن و غنچه کسم را بلیسد و مرا به اوج لذت برساند. سپس از شدت خستگی خوابیدم.

    شب بعد در رختخواب به او گفتم: « عزیزم مدت هاست که من دیگر از آن آلت کوچولوی تو چیزی حس نی کنم. من نیازمند یک آلت بزرگ هستم تا برایم فایده ای داشته باشد. آیا به عقیده ی تو حالا باید به دنبال یک کس کن قهار با آلت کلفت بگردیم که بتواند حسابی مرا به سیخ بکشد »؟ در حالی که این سخنان را می گفتم با دستانم با دودولش بازی می کردم و او را تا نزدیکی شدنش بردم اما آنگاه کارم را موقتاً متوقف کرده و گفتم: « اما در آن صورت من اسپرم های یک مرد غریبه را در غنچه ی کسم خواهم داشت ». دوباره با دودول کوچکش بازی بازی را آغاز کردم اما مواظب بودم که به اوج لذت نرسد.

    « آیا اگر مرد دیگری سوراخ های مرا از آب محبتش پرکند تو حاضری آنها را هم بلیسی و تمیز کنی؟ اگر این کار را بکنی به من ثابت می شود که تو مرا واقعاً دوست داری ». سپس بدون این که منتظر جواب او بمانم به نوازش دادن آلتش چنان ادامه دادم که به شکل بسیار شدیدی به اوج لذت رسید و چنان آبی از آلتش بیرون ریخت که تابحال ندیده بودم.

    در چند شب بعد همین روش را در مورد او ادامه دادم و هر بار او را حسابی حشری می کردم اما نمی گذاشتم که به اوج لذت برسد. او به تمامی تقاضا های من به درستی پاسخ می داد اما هر بار در باره ی رابطه با مردهای دیگر سخن می گفتم و از او می پرسیدم که: « آیا حاضری سوراخ های مرا بلیسی و آب های ریخته شده توسط مردان غریبه در آن را با زبانت تمیز کنی » پاسخی نمی داد. به اطلاع او رساندم که از این رفتارش اصلاً خوشم نمی آید.

    سپس او را مجبور کردم منزل را تمیز کند و شام مرا هم آماده نماید. من همراه او و هردو برهنه شاممان را صرف کردیم. سپس من به اتاق نشیمن رفتم و بر روی یک راحتی لم دادم. پاهایم را بر روی دسته های مبل گذاردم بطوریکه هر دو حفره ی ورودی ام کاملاً در دید بود. به او دستور دادم که پس از شستن ظرف ها بیاید و سوراخ های مرا بلیسد. هنگامی که در برابر من زانو زد ابتدا او را مجبور ساختم که غنچه کسم را بلیسد. در این حال پاهایم را بر روی شانه های او گذاردم و با آرامش خاطر بر روی مبل لم دادم و گذاردم که او به وظیفه اش عمل کرده و من هم به لذت خود برسم.

    مدت کوتاهی بعد احساس نیاز به خالی کردن ادرار خود پیدا کردم. سپس به او دستور دادم که با من به حمام بیاید و یک گوشه چمباتمه بزند. سپس کسم را بر روی صورتش قرار دادم و گفتم که مایبم در دهانش ادرار کنم و او هم باید قطره به قطره ی آن را نوش جان کند. در واقع یکی از سایت هایی که شوهرم قبلاً از آن بازدید می کرد مربوط به ادرار کردن خانم ها در دهان آقایان بود و می دانستم که او از این کار لذت می برد. ابتدا خواهش و تمنا کرد که از این کار منصرف شوم اما وقتی اصرار مرا دید دهانش را درست زیر غنچه ی من قرار داد. سپس به اطلاع او رساندم که همین حالا می خواهم ادرار کنم و او حتی یک قطره را نباید به هدر بدهد. او هم اطاعت کرد و پس از تمام شدن ادرارم دور و ور غنچه ام را کاملاً با زبانش تمیز کرد.

    اکنون او در رویارویی با وضعیتی که توسط من اداره می شد دستپاچه شده بود. با این حال آلتش کاملاً سفت بود و از این رو التماس کرد که قفس فلزی پاکدامنی را از دور آلتش بردارم زیرا چنان فشاری را تحمل می کرد که هر لحظه حس می کرد آلتش به زودی منفجر خواهد شد. به او گفتم: « غیر ممکن است. اکنون باید به طعم و مزه ای عادت کنی که در دهانت حس می کنی زیرا از این به بعد هر گاه من احساس نیاز کنم به عنوان کاسه ی توالت من عمل خواهی کرد. او از این ضعف و زبونی اش چنان شرمنده بود که نمی توانست به من نگاه کند.

    سپس تصمیم گرفتم قفس پاکدامنی او را بردارم. پس از آن بعد از گذشت چند روز برای اولین بار روی آلتش نشستم. در این حالت نوک پستان هایش را چنان نیشگون محکمی گرفتم که فریادش درآمد. طولی نکشید که به اوج لذت رسید و غنچه ی مرا از آبش پرکرد. سپس در همان وضع بلند شده روی صورتش نشستم و کس پر از اسپرمم را روی داهنش فشردم و گفتم: « دهانت را باز کن و مرا بلیس زیرا یک بار دیگر می خواهم به اوج لذت برسم. انقدر مرا با زبانت تمیز کن تا آب من هم بیاید ». وقتی تمام شدم دوباره در دهانش ادرار کردم.

    سپس به او گفتم: « این وضع نمی شود. یا باید تلاش کنی و مرا درست و حابی بکنی و یا ما مجبوریم که یک کس کن واقعی پیدا کنیم تا کار مرا بسازد ». از آنجا که غنچه ام بر روی دهانش بود سخن گفتن برایش ممکن نبود. با تمامی اذیت و آزاری که نسبت به او انجام می دادم اصلاً متعجب نبود و معلوم می شد که هرچقدر من او را بیشتر تحت فشار بگذارم و سلطه ام را بر او افزایش بدهم او نیز مطیع تر خواهد شد.

    طی روزهای بعدی بارها در باره ی این که من بدن خودم را در اختیار مردهای دیگر بگذارم تا آنها بتوانند مرا به نحو احسن بکنند صحبت کردم اما او گوشش بدهکار نبود.

    حالا به راحتی عادت کرده بود که هنگام شام و در حالی که من ملبس هستم او برهنه بنشیند. من دامن های کوتاه بدون شورت می پوشیدم تا بتواند هرکاه دستور دادم مرا با سهولت بیشتری بلیسد. بطور مرتب نیز در دهانش ادرار می کردم و در مقابل جهت تشکر از او دودولش را دستمالی می کردم. دیگر روشن شده بود که من ارباب او هستم و سهم او در انجام کارهای خانه بیشتر و بیشتر می شد.

    یکی از شب ها یک سوسیس را برداشته ابتدا آن را در غنچه کسم فرو کردم و سپس آن را در باسنم غوطه ور ساختم. و سپس به او دستور دادم که آن را نوش جان کند. سپس به او دستور دادم: « بیا اینجا جلوی من زانو بزن. باید مسئله ی مهمی را به اطلاعت برسانم ». او چهره ی دلواپسی گرفت زیرا می اندیشید که دچار مشکلاتی خواهد شد. من پاهایم را از هم گشودم، دامنم را کمی بالا زدم، با انگشتانم از دو طرف غنچه ام را کمی از هم باز کرده با تحکم به او گفتم: « در حالی که با هم صحبت می کنیم بینی ات را این تو فرو کن. متوجه شدی »؟ « بله خانم محترم ».

    « چند هفته پیش وقتی به بخش هیستوری کامپیوترمان مراجعه کردم واقعاً شکه شدم ». او کفت: « من دوست داشتم راجع به موضوعات مختلفی چیزهایی بخوانم و سردربیاورم ». من توی دلم خنده ام گرفت زیرا نفس هایش را حس می کردم و به نظرم می رسید که مستقیم داد از درون کون من صحبت می کند. بعد اضافه کرد: « از همه جالب تر میان آنها موضوعات مربوط به سلطه زنانه بود ».

    » پرت و پلا حرف نزن. فکر نمی میکنی حالا من دیگر دقیقاً متوجه شده ام که تو از ته دل دوست داری که من بر تو مسلط باشم؟ من فرصت زیادی را روی سایتی که تو به آن علاقمند بودی سپری کردم تا پی بردم که تو مایل زفتن به زیر سلطه من هستی. طبیعت تو را یک شخصیت ضعیف « کون بلیس » آفریده. تمامی صفحاتی که تو در اینترنت مرور می کردی مربوط به سلطه زنانه بودند. وگر نه من از کجا به این ایده می افتادم که بر تو حکومت کنم؟ برای من یک واقعیت مسلم است که عمیق ترین آرزوی تو برده ی من بودن است. آیا درست نمی گویم »؟ در این میان آلتش دوباره داشت بزرگ تر می شد.

    او گفت: « اما عزیزم ». سخنش را قطع کردم: « حرف نباشد. از ته دل بگو به نظرت طعم ادرار من چکونه است؟ آیا وقتی داخل دهنت ادرار می کنم لذت می بری؟ لابد تا بحال دیگر عادت کرده ای که از غنچه ی من بنوشی. و شرط می بندم که در همین لحظه حتی مایل باشی که جرعه ای بیشتر بنوشی. این طور نیست »؟ او در نتیجه ی شیوه ی مستقیم پرسش های من شکه شده بود و صورتش از خجالت و تحقیر قرمز بود. « جواب بده. یا شاید ترجیح می دهی همین الان به این بازی خاتمه بدهیم ».

    « در واقع ادرارت خیلی به من مزه می دهد و مخالفتی با این کارت ندارم ». من گفتم: « می دانستم تو یک خوک نوکر صفت هستی ». او گفت: « بله درست است. همین است که می گویید ». در این میان بکلی گیج شده بود اما آلتش همواره سفت مانده بود. من با پرخاش گفتم: « حالا دهنت را ببند و گوش بده. من بیشتر مایل به این هستم که از تو یک مرد زن ذلیل بسازم ».

    در حالی دستم را پشت سرش قرار داده و با واردآوردن فشار بینی اش را عمیق تر در غنچه ام فرو می کردم گفتم: « و تو میدانی که معنای این اصطلاح چیست؟ ». او جواب داد: « بله، یعنی این که تو می خواهی با مردان دیگر رابطه جنسی داشته باشی ». « خیر، معنایش این است که از حالا به بعد به هرکه خواستم و هر وقت و هرکجا خواستم خودم را برای کس دادن تقدیم می کنم و تو هم حق دخالت نداری. حتی اگر کلمه ی در مخالفت با خواستم از تو بشنوم این قفس پاکدامنی ات برای دست کم یکماه باز نخواهد شد ».

    « در دفتری که کار می کنم مردان بسیاری هستند که مایلند آلتشان را تقدیم غنچه من کنند. شنبه آینده دانیل مرا خواهد کرد. حتماً تو او را به یاد داری. خیلی دلم می خواهد وقتی مردی مرا می کند حد اقل بیش از پنج دقیقه طول بکشد و التش خیلی بزرگ باشد. از این که سالها کس و کونم را حیف و میل کردی دیگر خسته شده ام ». در حالی که من توی دلم می خندیدم او گفت: « لیندا، این کار را نکن. من سرش را از کسم بیرون آورده کشیده ای به گوشش نواختم. پس از گفتن حرف زشتی به او دوباره کله اش را به درون غنچه ان فشار دادم و بلافاصله بینی اش داخل کس در حال اشتعالم قرار گرفت.

    « من به تو قبلاً مگر دستور نداده بودم زبانت را نگه داری تا من بتو اجازه صحبت کردن بدهم »؟ او گفت: « بله خانم محترم ».

    « وقتی شنبه به خانه آمدم انتظار دارم که دم در منتظر من باشی البته با بدنی برهنه و زانو زده. او چنان جواب قاطعی داد که من تحت تاثیر قرار گرفتم. ظاهراً اکنون می آموخت که باید روابط جنسی خارج از ازدواج مرا بپذیرد. سپس تصمیم گرفتم که در همان حال او را کمی بیشتر تحقیر کنم: « وقتی دانیل آب محبتش را در غنچه من خالی کرد تو باید آن را بلیسی و تمیز کنی و بعد من برای نظافت بیشتر روی تو ادرار می کنم. فهمیدی »؟ وقتی دیدم آلتش از هیجان به لرزه درآمده توی دلم خندیدم. او گفت: « هرچه شما بفرمائید. اما . . . اما اگر ممکن است از این کار صرف نظر کنید ». من با عصبانیت برای بار دیگر چنان کشیده ای به صورتش زدم که یکوری به زمین افتاد.

    با تحکم دوباره به او فرمان دادم: « حالا به فوریت به وضعیت قبلی ات برگرد ». او بلافاصله زانو زد و بینی اش را مستقیم داخل غنچه من کرد. به او گفتم: « فکر کنم به صلاحت نباشد با نظرات من مخالفت بکنی. فهمیدی »؟ « بله خانم محترم ». بعد به او گفتم: « اگر کارهای خانه را به درستی و خوبی به انجام برسانی و شوهر گوش بفرمانی باشی شنبه اجازه خواهی داشت به هنگام حمام کردن کمک من باشی و برایم لباس زیبایی انتخاب کنی ».

    او در حالی که همچنان زانو زده و بینی اش درون غنچه ی من بود گفت: « میس لیندا آیا اجازه دارم سوالی بپرسم ». « خب مثلاً چه سوالی »؟ در حالی که صورتش از خجالت سرخ شده بود سعی کرد چیزی را بر زبان بیاورد اما نتوانست. به او گفتم: « آیا از آن بیم داری که بعد از این دیگر با تو رابطه جنسی نداشته باشم »؟ با سر جواب مثبت داد. « نگران نباش. گرچه نوع رابطه سکسی میان ما دیگر کاملاً تغییر کرده اما اگر همواره مطیع دستورات من باشی از این نظر مشکلی نخواهی داشت ».

    بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: « من می خواهم که بر تو کاملاً مسلط باشم و اگر ببینم به طور صددرصد مطیع من نیستی هرگز با تو رابطه جنسی نخواهم داشت. از تو می خواهم که به طور مرتب و روزانه با سرویس دهانی و زبانی ات در خدمت من باشی. و خوب گوشهایت را باز کن. از این به بعد رابطه جنسی بین ما فقط و فقط میان زبان هرزه ی تو و سوراخ های آتش افروز من است ».

    « من تو را به تسلط کامل خودم در می آورم و این وضعیتی بود که خودت انتخاب کردی. اما در ضمن می توانم از تو برای آن که پاهایم و فرورفتگی های بدنم را با زبانت بلیسی استفاده کنم. آلت کوچولو و معصومت اکنون کاملاً زیر کنترل من است و هرگز بدون اجازه من با آن با اوج لذت نخواهی رسید ».

    او پرسید: « اما اگر من این گونه تصمیم بگیرم که در شرکت در این بازی تسلط بر خودم خاتمه بدهم آن وقت چه »؟ من با نگاه تحقیر آمیزی به او جواب دادم: « از جهت من اصلاً مانعی ندارد. آخر تو با میل خودت کنار کشیدی و حالا هم اصلاً آنچه بین ما می گذرد دیگر بازی نیست. فکر کردی که می توانی در برابر سلطه ی من مقاومت کنی؟ اگر چنین تلاشی به خرج بدهی تا چه مدت می توانی بدون رسیدن به اوج لذت سپری کنی؟ پاک فراموش کرده ای که کلید قفس پاک دامنی که به تو بسته شده دست من است. خوب در این باره فکر کن. تصور نمی کنم بتوانی بیش از 2 یا 3 روز تحمل کنی. خوب نگاه کن که چگونه آلتت با شدتی باور نکردنی خودش را به قفس پاک دامنی می فشرد. بتو اخطار می کنم که اگر جرئت به خرج بدهی و دستورات مرا اطاعت نکنی آنوقت با تو با شدت خیلی بیشتر از این رفتار می کنم ».

    من از جایم بلند شدم و به او پشت کردم. بعد دامن خودم را بالا زدم و در حالی که یکوری به سمت عقب و به او می نگریستم گفتم: « به باسن من نگاه کن. فکر می کنی در برابرش مقامت کنی؟ فکر کنی اگر بتو اجازه بدهم سوراخ کونم را بلیسی آنقدر قدرت داری که بتوانی از این دستور سرپیچی کنی؟ با خودت بیهودی جنگ نکن و به خواهش های درونی ات اجازه ظهور بده ».

    او در پشت من زانو زد و شروع کرد به نثار کردن بوسه های عاشقانه اش بر باسن من. پس از لیسیدن تپه های هوس انگیزی که در برابر صورت خود می دید تلاش کرد تا با زبانش سوراخ کونم را بلیسد. در این هنگام آلت او در میان قفس پاکدامنی به شدت هرچه تمام تر می تپید. به زودی دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به ناگهان اسپرم سفیدی آنهم بدون آن که من آلت او را کمترین لمسی کرده باشم فواره کنان بیرن جهید.

    او گفت: « اما لیندا، این رفتاری که با من داری منصفانه نیست ». من جواب دادم: « آخ، تو پسربچه ی مامانی من، آنچه ما اینجا انجام می دهیم منصفانه نیست. اما این یک رابطه ی مبتنی سلطه ی زنانه است و در واقع خودت بودی که دلت چنین به زیر سلطه درآمدنی را می خواست. از حالا به بعد من خودم را تسلیم مردان بسیاری می کنم تا مرا حسابی بکنند. به هرکسی که از او خوشم بیاید کس می دهم و آنهم در حالی که آن دودول نازنین و کوچولویت در قفس پاکدامنی زندانی خواهد بود من شامپاین خواهم نوشید و تو همان موقع ادرار طلایی مرا خواهی نوشید «. او گفت: « بله خانم محترم. بعد من گفتم: « حالا دیگر کافی است. حال و حوصله ی شنیدن زرزر های تو را ندارم. هرچه زودتر برو به کارهای خانه برس. وگرنه حالت را حسابی جا می آورم. و از این به بعد باید بعد از این که کارهای خانه را تمام کردی در گاراژ لخت بشوی و در تمامی مدت همانجور برهنه بمانی. با این استثنا که قفس پاکدامنی ات همیشه همراهت خواهد بود ».

    اوایلی که برای به زیر سلطه درآوردن همسرم تلاش می کردم هدفم بیشتر این بود که می خواستم او را برای داشتن رابطه ی جنسی با مردان دیگر قانع کنم. اما حالا تصمیم گرفته بودم که از این فراتر بروم و بیشتر بخواهم. و من چیزی بیش از یک برده می خواستم. من یک نوکر شخصی می خواستم که هر دستور مرا بدون غرغر کردن اطاعت و اجرا کند.

    در یکی از شب ها او یکمرتبه زیادی کستاخ شد و من مجبور شدم تنبیه اش کنم. چنان باسنش را با کمربند چرمی شلاق زدم که تمامی آن دو تپه ی سفیدش پر از جای زخم کمربند شده بود. وقتی کارم با او تمام شد او درست مثل یک بچه گریه می کرد. برای چندین روز بر روی باسنش همانجور جای شلاق ها به رنگ آبی مایل به بنفش باقی مانده بود. او دچار چنان درد و رنجی شده بود که من هنگامی که لیسیدن و مکیدن معمول باسنم را به انجام می رساند مجبور بودم روی شکم بخوابم. خاصیت این تنبیه حد اقل این بود که دیگر جرئت عصبانی کردن مرا به خودش نمی داد. تحت سرپرستی دلسوزانه ی من شوهرم پیوسته به یک الگوی قابل قبول از نوکری نمونه تبدیل می شد.

    ابتدا به او یاددادم که چگونه مرا در حمام بشوید، پاهایم را از موهای زائد آزاد کند و انگشتان دست و پایم را لاک ناحن بزند. سپس نحوه ی آرایشم و شانه کردن و فرم دادن به موهایم را یادش دادم. کوتاه کردن موهای اطراف غنچه ام را نیز به او آموختم. او نقش جدید خودش را به بهترین وجهی پذیرفت. هنگامی که قرار بود برای اولین کس دادنم به یک مرد غریبه بیرون بروم تمامی کارهایم را همسرم به نحو احسن انجام داد. در این بین البته بطور مرتب در خدمت لیسیدن و سوراخ کردن غنچه ی کس و کونم با زبان هرزه اش بود.

    شبی که قرار بود برای اولین کس دادن به منزل دانیل بروم نمی خواستم در خدمت لیسیدن کس و کونم باشد. به او گفتم: « می خواهم برای آن که دانیل مرا به نحو احسن بکند و توسط آن آلت بزرگ او به اوج لذت برسم آماده شوم و حوصله ی کارهای دیگر را ندارم ». با این وجود دلسوزی مانع شد و به اجازه دادم ابتدا شانه هایم را ببوسد و پس از آن انگشتان پایم را که عاشقشان بود ابتدا حسابی لیسید و سپس در دهانش گذاشت تا بمکد. آن روز نیز تمامی کارهای خانه را او به درستی انجام داده بود. پس از آن که مرا به حمام برده و تمیزم کرد نوبت به خشک کردن بدنم، شانه کردن و آرایش موهایم، مالیدن یک لاک جدید بر ناخن های دست و پایم و دست آخر به آرایش صورتم پرداخت. لباس های مرا نیز از قبل و طبق دستورم آماده گذاشته بود و به تن کردن آنها نیز وظیفه ی او بود. هنگامی که دست آخر خودم را در آینه دیدم تصدیق کردم که حقیقتاً بسیار سکسی شده بودم و یقین داشتم که دانیل نیز سخن مرا تأیید خواهد کرد.

    ساعت هفت شب زنگ در بصدا درآمد. دانیل دنبالم آمده بود. به همسرم گفته بودم که باید دراتاق خواب بماند. نمی خواستم با دانیل روبرو شود. می دانستم که برای او این مواجهه بسیار تحقیرآمیز است. از آن گذشته چون او برهنه بود و جای زخم های کمربند بر باسن او هنوز محو نشده بود نمی خواستم دانیل متوجه بشود که من چقدر با همسرم با خشونت رفتار می کنم. من به او نگفتم که چه ساعتی به خانه باز می گردم اما او می بایست به هنگام مراجعت من چهارزانو مثل یک حیوان پشت در منتظر بماند.

    ساعت دو بعداز نصفه شب بود که به خانه برگشتم. دانیل سه بار حسابی مرا کرده بود. دو بار از غنچه کسم و یک بار از باسنم. فکر می کنم روی هم چهار ساعت را در خدمت تسلیم کردن خود به دانیل سپری کرده بودم. همسرم در همان حالت چهارزانویی که دستور داده بودم پشت در منتظر بود. پس از وارد شدنم به او لبخندی زدم و همین کافی بود تا او دامنم را درآورد و مشغول بوسیدن باسنم و لیسیدن سوراخ آن شود. او نفس عمیقی کشید و اسپرمهایی که در آنجا مانده بود را با زبانش تمیز می کرد.

    به او گفتم: « این همان کاری است که لازم است انجام بدهی. دانیل مرا از عقب حسابی کرده و داخل کونم پر از آب منی اوست. حالا وظیفه ی توست که آنها را بیرون بیاوری ». با آن آلت کلفتی که دانیل داشت سوراخ باسنم هنوز باز باقی مانده بود و برای همسرم لیسیدن و بیرون آوردن آب منی دانیل کار دشواری نبود. هنگامی که این کار را به انجام رساند من از طرف دیگر روی تخت افتادم و گذاشتم تا همین خدمت را به غنچه ی شهلای کسم انجام بدهد. سپس لباسهایم را کاملاً درآورده و مرا راهی حمام کرد. در همین حال او زانو زده و با یک حوله منتظر من ماند. وقتی از حمام بیرون آمدم ابتدا پاهایم را بوسید و سپس دوباره به او دستور دادم که قطرات باقی مانده آب حمام را از غنچه ی کس و باسن رعنایم با زبانش بلیسد.

    اوضاع از آنچه من فکر می کردم بسیار بهتر پیش رفت. همسرم کارهای خانه را انجام می دهد، در حالی که من اوقات خود را با بازی تنیس می گذرانم. من اکنون دوستان زیادی دارم که در هفته سه یا چهار بار اجازه می دهم مرا به منزل خودشان دعوت کرده و هرجوری صلاح دانستند بکنند. وقتی به خانه باز می گردم تمیز کردم حفره های مخفی ام مثل همیشه وظیفه ی زبان گستاخ شوهرم است. او همه کار برایم انجام می دهد و برایم حکم یک برده ی سربراه را دارد. لذت جنسی برای او خلاصه می شود به این که گاه و گداری قفس پاکدامنی اش را باز کرده و دستی به آن آلت کوچولویش می کشم و در حالی که مشغول لیسیدن باسن من یا پاهای سکسی من است خودش را خراب می کند. اگر می دانستم زندگی انقدر شیرین است خیلی زودتر از این ها دست بکار به زیر سلطه بردم شوهرم می شدم.

  18. 4 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    daloo (05-28-2014), milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

  19. #10
    sarbaz20
    Guest
    شوهر من اولها مرد ملايم و عادي اي بود.اگه ميخواست تو كسم بذاره ،عين توي فيلمها با ماچ و بوسه و حرفهاي قشنگ شروع ميكرد و به آخرش كه كير تو كس بود ميرسيد و بعد ريختن آبش هم ازم تشكر ميكرد.ولي تقصير خودم بود كه عوض شد.مدام ازش خواستم كه يك كمي خشن تر باشه.يك كمي قوي تر برخورد كنه.اصلا بلد نبود حرفهاي كيري بزنه.انقدر ازش تمنا كردم كه ياد گرفت در مدت سكس حرفهاي داغ هم بزنه.دوست داشتم كه مدام دم گوشم ويز ويز كنه و هن و هن كنه.بدم ميومد كه خيلي رمانتيك و شيك رفتار كنه.دلم ميخواست كه موهاي كير و خايه اش رو نزنه و پشمالو باشه.دلم ميخواست كه بيفته روم و بلند نشه.ولي خيلي با ادب و نزاكت منو ميكرد.دلم ميخواست كه محكم تلمبه بزنه و يك كم دردم بياد.دلم ميخواست يواش يواش تو كونم بذاره.دلم ميخواست كه اجازه بده كيرش رو بمكم.ولي ميگفت اين كارها بهداشتي نيست. بده.عيبه.خلاصه يه ده سالي از عروسيمون گذشت و من آروم آروم ،رامش كردم.ريز ريز براش كيرش و ليس زدم و ياد گرفت كه چه جوري با دهنم حال كنه.ياد گرفت پشمالو و مردونه تر باشه.ياد گرفت حرفهاي به به بزنه. ولي.... ولي... نميدونستم كه آخر و عاقبت اين برنامه چيه.خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.حالا ما 25 ساله عروسي كرديم.هنوز از آه و واه نيافتاديم و كير و كسمون كار ميكنه.ولي چه جوري ؟ گوش كنين كه بگم.حالا ديگه پشماشو كه نميزنه هيچ ، ديگه بعد شاشيدن هم كيرش رو نميشوره.واسه همين هر با كه كير دهنم ميذاره ، كيرش بو و مزه شاش مونده ميده. خشتك شورتش هم هميشه خدا خيسه. بهتون بگم كه اختلاف هيكلمون هم تماشائيه.اون 2-3 برابر منه.اصلا زورم بهش نميرسه. تازه به خاطر اينكه پسرم نفهمه مجبورم هر كاري ميكنه خفه خون بگيرم و صدام در نياد. اون هم نامرد وقتي بچه ها بيرونن كه سراغ من نمياد.ميذاره شبها كه بچه ها تو خونه هستن. منم مجبوري خفه ميشم. خفه هم نشم ، همچين كير شاشي رو تو حلقم فرو ميكنه كه نفس هم يادم ميره چه برسه به سر و صدا.ديشب تا بچه ها رفتن تو اتاقاشون اومد تو اتاق خواب و جلوي من شروع كرد كيرشو خاروندن. من وانمود كردم كه نميبينم.يه دفعه آتيشي شد و اومد كنار دراور و يكي زد پس كله ام ( تازگيها كتك هم ميزنه ) و گفت الاغي يا خودتو به خري ميزني ؟ بعد پاهاشو باز كرد و كله ام رو برد لاي لنگاش و شروع كرد به فشار دادن گردنم با رونش. گفت ايندفعه به يه اشاره ميپري جلو پاي اربابت و مثه سگ له له ميزني كه بهت كير بدم. حالا له له بزن ماچه سگ. منم از ترس اينكه بچه ها صداشو نشنون زود شروع كردم به له له زدن. زبونمو در اوردم و عين سگ له له زدم. گفت حالا چي ميخواي كه زبونت تا كست اومده پائين بدبخت ؟ گشنه اي يا تشنه ؟ من هنوز خفه بودم كه همون لاي پاش يه توسري ديگه خوردم. زود گفتم هر چي شما بفرمائين. گفت خوب همه اول غذا ميخورن بعد نوشابه. بيا غذاتو بدم كس گشنه. بعد منو از لاي پاش در اورد و دستور داد كه روي تخت دراز بكشم. وقتي دراز كشيدم و با ترس منتظر موندم ، شورتش رو پايين كشيد و اومد بالاي سر من. تاپم رو تا زير پستونام برد و نشست روي پستونام. كونش رو خوب جابه جا كرد كه قشنگ ممه هام زير كونش باشه. بعد شروع كرد روي پستونام قر دادن. هي كونش رو عقب و جلو ميكرد و حال ميكرد. بوي گند كير و كونش داشت حالم رو بهم ميزد. بوي شاش و گه و عرق تنش و آب كيرش و..... چنان تند بود كه داشتم خفه ميشدم. بعد چند دقيقه كونش رو بلند كرد و گذاشت روي صورتم. اين كار هميشه باعث وحشتم ميشه. معمولا هر چند ثانيه يك بار كونش رو بلند ميكنه كه نفس بكشم ولي هميشه ميترسم كه همچين تو حال كردن غرق بشه كه دست و پازدن منو نفهمه و زير كونش خفه بشم. به هر حال سوراخ كونش رو هي روي صورتم ميماليد و سعي ميكردكه دماغم رو فرو كنه تو كونش. بالاخره دماغم يه ريزه تو سوراخ كونش فرو رفت. كيف كرد و گفت حال ميكني ؟ بوي كونمو دوست داري. ماچه سگ كون خور. بو كن. حال كن. فقط يه سانت دماغت رفته تو كونم. ولي غصه نخور. يه روز به آرزوت ميرسي و همه كله ات رو ميچپونم تو كونم كه عين گه نصفه از كونم آويزون بشي. فعلا حال كن. هي هم قر ميداد. من زير كونش داشتم با بدبختي سعي ميكردم جلوي استفراغم رو بگيرم كه خدا به دادم رسيد و بلند شد. خودشو داد عقب و كيرشو ماليد به لبام. كيرش انقدر بزرگ بود كه از پشتش نميتونستم ديگه هيچي ببينم. گفت دهنتو باز كن كثافت. باز كن كه كيرم داره از بي دهني گريه ميكنه. ببين چه اشكي ميريزه. از نوك كيرش چند قطره آب مني اومده بود كه ماليد به لبام. بعد دوباره روي پستونام قر داد. اونوقت ديدم كه يه جوري داره به خودش ميپيچه و ريز ريز ميخنده. داشتم فكر ميكردم كه چه مرگشه كه يه دفعه چسيد. يه چس كشدار و قوي. ديگه از بو داشتم ميمردم. كه با يه ضربه محكم تو سرم به خودم اومدم و تابگم آخ كيرش رو تپوند تا ته حلقم. شروع كردم به دست و پا زدن كه گفت آخ جووووووووووون ميميرم واسه دست و پا زدنت. خوشم ميا د كه زير تخمم وول بخوري. حال ميكنم كه زير كونم جون بدي. من ياد گرفتم كه واسه اينكه زودتر از دستش خلاص شم ، بيشتر دست و پا بزنم و محكم تر براش كيرشو بمكم كه زودتر آبش بياد. همين كارم كردم. خودمو هي تند تند تكون دادم و ناله كردم كه يعني دارم له ميشم. دارم خفه ميشم و با شدت كيرشو مكيدم. اونم الهي شكر زود آبش اومد و همه اش رو تو حلقم خالي كرد. اب كير با طعم شاش. بعد از رو ممه هام بلند شد و كيرشو تو صورتم زدو گفت امشب بهت رحم كردم و زود تمومش كردم. فردا بيشتر حال ميكنم. بعد رفت و منو روي تخت با دهن آب كيري و دماغ گهی باقي گذاشت

  20. 4 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    daloo (05-28-2014), milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014), توام (06-05-2014)

کلمات کلیدی این تاپیک

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی‌توانید تاپیک جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمی‌توانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمی‌توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •