صفحه 3 از 17 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 164

تاپیک: داستانهای فتیشی

  1. #21
    sarbaz20
    Guest
    هفت ساله که بودم و تابستونا می رفتیم خونه ی مادر بزرگ . یه دختر دایی داشتم که خیلی با من خوب بود .

    هیچ وقت یادم نمی ره که چه داستانهایی رو برام تعریف می کرد . بیشتر داستان های ترسناک بودند . فکر کنم فقط سی چهل تا داستان در مورد جن می دونست . منم که هفت سالم بیشتر نبود با این که از ترس دندونام به هم می خورد بازم می گفتم دختر دایی یه داستان دیگه از جن بگو . می گفت مگه خسته نشدی ؟ منم می گفتم : نه ... نه ... تو رو خدا یه داستان دیگه ... اونم می گفت . چهره ی معمولی ای داشت . نه خوشگل بود و نه زشت . موهای بلندشو که روی شونه هاش می ریخت جذابیت خاصی پیدا می کرد . من از همون موقع عاشق پاهای نازنینش بودم . انگشتای ظریف و کشیده ش حسابی چشمامو گرد می کرد . کف پای سفیدشو می پرستیدم . یادمه هر وقت برام داستان می گفت . اول می رفتم چراغا رو خاموش می کردم . اونم می گفت واقعا پسر شجاعی هستی . پاهاشو دراز می کرد و منم کنار پاهاش می نشستم . وقتی شروع به قصه گفتن می کرد یه جورایی دستمو می چسبوندم به کف پاش . یه طوری هم خودمو به کوچه ی علی چپ می زدم که یه ذره هم شک برش نمی داشت . همیشه می گفت که منو خیلی دوست داره می گفت از اون بچه های تخس و بی تربیتی نیستم که آدما همون دقیقه ی اول ازشون ذله می شن . بالعکس خیلی هم خوب و فهمیده هستم و می تونم خیلی چیزا رو مثل آدم بزرگا درک کنم و بفهمم . ولی کاش که می دونست چقدر دیوونه ی پاهاشم . آخه روم نمی شد بهش بگم . مثلا می گفتم چی ؟!! که می خوام پاهاتو ببوسم ؟ که می خوام منو زیر پاهات له کنی . اون وقت نمی گفت که به تمام افکاری که نسبت بهت داشتم شک کردم ؟ شایدم بهم فحش می داد . اما خداییش بدجوری زجر می کشیدم . عین سگ زوزه م در میومد . یادمه یه بار که جوراب نازک سیاه پوشیده بود وقتی دیدمش جلوی چشمام سیاهی رفت و تلپی با کله خوردم زمین . آخه پاهاش از همیشه خوشگل تر شده بود . یه جوری هم با ناز راه می رفت که واقعا دیوانه کننده بود . اما عوضش شبا که کنارش می خوابیدم و بعد از قصه گفتن خوابش می برد . یعنی البته من خودمو می زدم به خواب . بعد که اون می خوابید من بیدار می شدم ، یه دل حسابی از عزا درمی آوردم . پاهاش بوسه گاه لب های من می شد . جای خالی باقی نمی موند . نمی دونم اون وقتا چه طوری چنین حسی رو داشتم ؟ جل الخالق !! از بس می بوسیدم احساس می کردم کف پاهاش نازک تر شدن . نوک انگشتای پاهاشو دونه دونه هزار تا ماچ می کردم فقط بدیش اینجا بود که شبا جوراب پاش نمی کرد . یه بار خودم یه لنگ از جوراباشو کش رفتم و شب که غرق خواب بود پاش کردم . بعدش از بس که خودمو خسته کردم همون جا و همون طوری خوابم برد . صبحش دختر داییم بهم گفت : دیشب خیلی جالبه ... یادم رفته بود یه لنگ از جورابامو در بیارم . جالب تر این که صورتت درست به کف پام چسبیده بود . بعدش یه عالمه بهم توصیه کرد که کمتر ازش بخوام شبا براش قصه ی ترسناک تعریف کنم . چون ممکنه تاثیر بد بذاره . یه بار تصمیم گرفتم همه چیز و بهش بگم . سر و ته ش این بود که یه کم واسه ش عشوه می ومدم و شیرین زبونی های بچه گونه می کردم . منم که خب اون موقع کم خاطر خواه نداشتم . حالاش هم که عکسای اون موقع مو می بینم . دلم می خواد خودمو ماچ بکنم . البته عکسو ...

    یه بار رفتم کنارش و با حالت مظلومانه ای بهش گفتم : دختر دایی ... گفتش : جونم ... گفتم : می خوام یه چیزی بهت بگم ... گفت : بگو عزیزم ... مکث کردم . گفت : بگو دیگه چرا وایسادی ؟ نمی دونم چرا حرف تو گلوم گیر کرده بود ! گفت : د یالله بگو دیگه ! نکنه دسته گلی به آب دادی ؟ ! هان ؟ گفتم : نه ... گفت : خب چی شده ؟ ... خلاصه نشد که نشد . آخه از بس فقط تو خواب پاهاشو بوسیده بودم دیگه خسته شده بودم . نه حرکتی ... نه تکونی ... هیچی . فقط من کار می کردم و می جنبیدم . اصلا بعضی وقتا حوصله م سر می رفت . یه بار هم که از بوسیدن پاهاش خسته شده و بودم و البته هم نمی تونستم دل بکنم . همون طوری لبای خیسم و به کف پاش چسبونده بودم و رفته بودم تو فکر . یه وقت که به خودم اومدم دیدم لبام به کف پاش چسبیده و جدا نمی شه . نگو لبای به پا چسبیده خشک شده و پوست لب من و پوست کف پاش شدن یکی . می ترسیدم هم با زور جدا کنم چون شاید بیدار می شد . اصلا بیدار هم نمی شد می ترسیدم پوست لبم جدا بشه . آخه یه کم که لبمو می کشیدم درد می گرفت . عاقبت آروم آروم زبونمو از بین دو لبم بیرون زدم و لبامو دوباره خیس کردم تا این که خلاص شدم . حالا که چقدر خوشحال شده بودم بماند . خب مثلا اگه یهویی تو اون موقع بیدار می شد چی ؟ حداقل ش این بود که پاشو می کشید و اون وقت اوضاع لبای منو می ریخت تو هم . آخه بدیش هم همین بود که تو خواب اصلا تکون نمی خورد . مثل مرده می افتاد تو جا و صبحش بلند می شد . خب آدم خسته می شه دیگه . گاهگاهی هم کف پاشو قلقلک می دادم شاید تکونی به خودش بده و یه زاویه ی دیگه ای رو برای بوسیدن ایجاد کنه . اما کمتر پیش می اومد . در عوض وقتی بیدار بود عوضشو در می آورد . ثانیه ای هزار بار وقتی می نشست پاشو تکون می داد و هی بهم دل غشه پاس می کرد . مخصوصا وقتی با هم می نشستیم و منچ بازی می کردیم . این شست لامصب پاش یه بند این ور و اون ور می رفت . زنگ تفریحم نداشت . حسابی کفر منو بالا می آورد . یه بار سر منچ بازی کردن فکری به سرم زد . بهش گفتم دختر دایی بیا شرطی بازی کنیم . گفت باشه من حاضرم . سر چی ؟ گفتم : سر یه سیلی آب دار . گفت چرا سیلی ؟ گفتم همین طوری .

    گفت باشه . بازی کردیم باختم و سیلی رو هم خوردم . البته آروم زد . گفتم این بار هر کی باخت باید دست اون یکی رو ببوسه . گفت : می بازی ها ! گفتم : خیال کردی . می برمت خوبم می برمت . تمام تلاشمو کردم که نفهمه خودم از قصد دارم می بازم . شروع کردم به بوسیدن دستاش . اولش دستشو می کشید . ولی چون شرط ما سر 20 تا بوس بود . چند تا بعدش عادت کرد . دستاشم مثل پاهاش حرف نداشت . از این که میدیدم دارم جلوش تحقیر می شم تو پوست نمی گنجیدم . بهم گفت داری خوب می بوسی ها . با حالت بچه گانه گفتم : مرسی . گفت : من باید بهت بگم مرسی نه تو . گفتم چه فرقی می کنه ؟ گفت : ولی اگه این بار من ببازم حتما می خوای حسابی تلافی کنی هان ؟ گفتم : باشه . این بار سر چی ؟ گفت : نمی دونم . سریع گفتم : سر پا بوسی .

    - پابوسی ؟

    - آره ؟ مگه چیه ؟

    - هیچی ... اما

    - اما نداره می خوام بد تلافی کنم .

    - اماش اینه که شاید خودت گرفتار شدی .

    - نمی شم نترس .

    وقتی باختم گفت : دیدی گرفتار شدی ! گفتم شدم سرش هم هستم .

    یعنی تو می خوای پای منو ببوسی ؟

    - مگه چیه ؟ باختم دیگه . مگر این که تو نخوای .

    - خب باشه این بار می بخشمت . ولی دفه ی دیگه از این شرط ها نذار.

    - نه خیرم . من باید پاتو ببوسم .

    - آخه چرا ؟ من که بخشیدمت ؟

    - نمی خواد ببخشی . پاتو بیار جلو .

    پای راستشو کمی جلو آورد . منم معطلش نکردم و یه ماچ گنده چسبوندم به روی پاش . با ناباوری بهم گفت : تو راستی راستی این کارو کردی ؟

    - آره ... مگه چیه ؟ بازم می کنم و دوباره پاشو بوسیدم .

    - فکر کنم تو از این کار خوشت می آد .

    - چطور مگه ؟

    - چون اون شب خودت قصدا صورتتو به کف پام چسبونده بودی . تازه یه چند باری هم حس کردم شبا یه چیزی پاهامو لمس می کنه . پس تو بودی !

    - بی اختیار زدم زیر گریه . دختر دایی تو رو خدا منو ببخش . باور کن تقصیر من نیست . من خیلی پاهاتو دوست دارم . خیلی زیاد . دوست دارم همیشه ببوسموشون .

    - آخه چرا پا ؟

    - نمی دونم .

    - تازه تو که هنوز بچه ای . این چیزا رو چطور می فهمی ؟ همش می گفتم تو یه چیزیت هست .

    - دختر دایی غلط کردم . تو رو خدا به کسی نگو . خواهش می کنم . حاضرم هر کاری که تو بگی بکنم . حاضرم بشم مثل سگت . مثل پاپی . مگه تو پاپی رو دوست نداری ؟ دیدی چجوری کفشاتو لیس می زنه . منم می شم مثل اون . ازت خواهش می کنم منو ببخش .

    - این حرفا چیه که می زنی ؟ تو باید شخصیت داشته باشی . می فهمی ؟

    - دختر دایی خواهش می کنم . تو رو خدا . و بی اختیار رو به روش سجده کردم .

    - ای وای داری چی کار می کنی ؟ پاشو بینیم بچه .

    پاهاشو مرتب عقب می کشید . اما من هم هم زمان جلو می رفتم که یه دفه گفت : خب باشه باشه تا ببینیم چی می شه ؟ حالا برو بشین تا باهم حرف بزنیم .

    کنارم نشست .

    - خب حالا بگو ببینم دردت چیه ؟

    - من پاهاتو دوست دارم .

    - چرا ؟

    - نمی دونم .

    - چجوری دوست داری ؟

    - دوست دارم ببوسموشون .

    - خب مثلا چجوری ؟

    وقتی دیدم اوضاع آروم و مناسب شده گفتم : می خوای انجام بدم ؟

    - نمی دونم .

    - پاهاتو دراز می کنی ؟

    پاشو دراز کرد . یه بوس کوچولو از شست پاش کردم .

    - یعنی تو همیشه و هر وقت حاضری که پاهامو ببوسی .

    - آره دختر دایی .

    - خیلی جالبه این جوریشو دیگه ندیده بودم .

    - خب چون پسر خوبی هستی باشه .

    - بد جوری ذوق کردم .

    - بلند داد زدم . دختر دایی من عاشقتم .

    - سیس ... یواش چه خبره ته ؟

    - دختر دایی منو له کن .

    - چی ؟

    - ازت خواهش می کنم منو له کن .

    - منظورتو نمی فهمم .

    - می شه بلند شی ؟

    جلوش دراز کشیدم .

    - پاتو بذار روی لب هام و فشار بده .

    - چه حرفا ؟

    - خواهش می کنم .

    - خدا بگم چی کارت کنه . کف پاشو روی صورتم گذاشت . پاهاش می لرزید .

    - فشار بده دختر دایی . زود باش .

    کمی فشار داد . انگاری توی بهشت بودم .

    - خوبه ؟

    - آره دختر دایی . بیشتر فشار بده . جون مامان بیشتر فشار بده .

    - آخه دردت می آد .

    - نه ... نه ... فشار بده .

    نیروی بیشتری وارد کرد .

    - دختر دایی اینجای پاتو بذار روی لبامو فشار بده .

    - کجا ؟!

    با دست سینه ی پاشو لمس کردم .

    - آخه این چه حسیه که تو داری ؟ مگه لبات سیگارن که من با پنجه پاهام له شون کنم ؟

    از این حرفش حس خیلی خوبی بهم دست داد .

    - آره دختر دایی . فکر کن سیگارن . سیگار چیز بدیه مگه نه ؟

    - اما لبای تو که بد نیستن .

    - خواهش می کنم له شون کن ...

    - مثل سیگار ؟

    - وای آره دختر دایی .

    خم شد صورتشو آروم آورد جلو و دو زانو نشست . یه بوس کوچولو از لبام کرد و دوباره ایستاد . سینه ی پاشو روی لبام گذاشت . چند بار جابه جاش کرد که دیگه درست تمام لبامو پوشونده بودن . بعدش پاشو با فشار به راست و چپ چرخوند . باورم نمی شد . با چشمای پر از اشک تو صورتش نگاه کردم .

    - چی شد ؟ چی شد عزیزم دردت اومد ؟

    - نه دختر دایی خیلی خوشحالم .

    - وا !

    با شست پاش اشکامو کنار زد .

    - حالا می شه دوباره پامو بوس کنی ؟

    - آره دختر دایی چرا نه ؟ من خیلی خیلی دوستت دارم باور کن .

    کف پاشو بالای سرم آورد . سرمو بلند کردم کف پاشو بوسیدم .

    - اجازه بده پامو بذارم روی صورتت بعد ببوس . تو که عجول نبودی .

    - چشم دختر دایی .

    - فقط هم مثل این که پنجه پاهامو دوست داری .

    - نه دختر دایی هر جا که تو بگی .

    کف پاشو کیپ روی صورتم چسبوند .

    - خب حالا شروع کن .

    حدود ده بیست تایی به کف پاش چسبوندم که یه مرتبه تعادلش به هم خورد و محکم روی زمین افتاد . مثل برق بلند شدم و گفتم چی شد دختر دایی ؟ همون طوری و همون حالات دراز کشیده بود و تکون نمی خورد .

    - هیچی خوردم زمین .

    - چیزیت نشده ؟

    - نه الان پا می شم .

    - نمی خواد پاشی دختر دایی یه کم استراحت کن.

    چار دست و پا خودمو به پاهاش رسوندم . لبمو روی پاش مالیدم و بوسیدم .

    - این جام دست نمی کشی ؟

    - می خوای دیگه نکنم ؟

    - نه عیبی نداره کارتو بکن .

    - انگشت کوچیکه ی پاشو کردم تو دهنم و مکیدم . انگشتای دیگه شو هم همین طور .

    - یه کم قلقلکم می آد .

    - دختر دایی عادت می کنی .

    - ای شیطون ... عاقیت عادتم هم دادی نیم وجبی ...

    رفتم و یه بالشت براش آوردم . وقتی گذاشت زیر سرش دوباره برگشتم پیش پاهاش .

    - دختر دایی الان چه احساسی داری ؟

    - نمی دونم . دوست داری چه احساسی داشته باشم ؟

    - دوست دارم که تو خوشت بیاد . دوست دارم تو هم وقتی پاهاتو می بوسم کیف کنی . یه بوس کوچولو به کف پاش چسبوندم .

    - برام جالبه . کمی هم عجیبه .

    چشممو چسبوندم به کف پاش . اون یکی چشممو هم همین طور . دوباره شروع کردم به بوسیدن . این قدر که فهمیدم بنده خدا گیج خوابه . شب جامو کنارش انداختم . بهش گفتم که تا صبح می خوام پاهاشو ببوسم . بهم لبخندی زد و یه ای شیطون دیگه تحویلم داد .

    یه بار ازش خواستم که جوراب بپوشه . وقتی داشت می پوشید تو هر مرحله ی پوشیدن مجالش نمی دادم و مرتب پاشو می بوسیدم . یه بارم ازش خواستم که روی صورت من جوراب پاش کنه . بهم گفت که می دونه که دلم چی می خواد . بعدش ازم خواست که کنار یکی از مبل ها دراز بکشم . روی مبل نشست . جوراب نازک و شیشه ای رو گرفت دستش . سینه ی پاشو آروم گذاشت روی لبامو بهم گفت که ببوسم منم از خدا خواسته درجا اطاعت کردم . همون طوری که پاش روی لبام بود . جورابو نوک انگشتاش کرد و درحالی که سینه ی پاشو روی لبام فشار می داد جورابو کشید بالا . یه دستی هم روی ساق و سطح رویی پاش کشید . نوک انگشت پاشو روی لبم تیز کرد و گفت بهم می آد . گفتم : آره خیلی . آروم ایستاد و با چند حالت پاشو روی صورتم جابجا کرد و با حالت عشوه می خواست ببینه که جوراب چقدر به پاش برازنده س . اون یکی پاشو روی چشمام گذاشت و جورابو پاش کرد . اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم بود . مثل یه خاطره ی خوش مثل یک رویای بی مانند . یه بارم بهش گفتم که پاتو روی صورتم بذار . وقتی گذاشت گفتم روی صورتم بایست . امتناع کرد . ازبس خواهش کردم که اشکم دراومد . بازم قبول نکرد . می گفت یهویی کلت می پوکه . خلاصه اولش یه پاش روی لبم بود و برای یه لحظه اون یکی پاشو از زمین جدا کرد . گفتم دیدی هیچی نمی شه . ولی سرم بد جوری درد گرفته بود . دوباره پاشو از زمین جدا کرد و دفعه ی بعدی روی صورتم ایستاد . بیشتر از اینکه به فکر صورت من باشه دستشو سفت به دیوار گرفته بود که یه موقع نیافته . بعدها ازش خواستم که با کفش روی صورتم بایسته که اونم بلاخره ایستاد . گذشت و گذشت تا این که تابستون تموم شد و هم اون از خونه ی مادر بزرگ رفت خونه شون و هم ما برگشتیم تهران . ولی همیشه چشم انتظار خونه ی مادر بزرگ بودم که دوباره دختر دایی بیاد و منو به برده گی قبول کنه . تا اینکه یه روز مادرم گفت که باید دوباره بریم شهرستان . تو پوستم نمی گنجیدم و لی بعدش فهمیدم که عروسی دختر داییمه . بعد از اون هرچی ازش خواستم که دوباره با هم رابطه ی فتی شی برقرار کنیم زیر بار نرفت که نرفت . فقط یه خاطره ی پر از عقده برام گذاشت و همین . خاطره ای که خیلی شبا خوابشو می بینم .

    منبع:avizoon

  2. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  3. #22
    sarbaz20
    Guest
    بعد از اینکه فهمیدم درس ساختمان داده رو افتادم خیلی حالم گرفته شد ، منتظر بودم ببینم استادی که این درس رو ارائه می ده کیه . خلاصه با شروع ترم جدید وقتی سر کلاس حاضر شدیم فهمیدیم که معلم یه خانومه و ازاونجایی که جلسه اول خیلی سرنوشت ساز بود
    همه بچه ها سر کلاس بودند ، طبق معمول این استاد هم مثل بقیه با عجله وارد کلاس شد
    قد نسبتا متوسطی داشت با یه مانتوی نه تنگ نه گشاد همیشه اخم می کرد و در ضمن کفشای پاشنه بلند می پوشید . استاد بسیار بد اخلاقی بود ، تو حال همه می زد ، حتی من که ازش خوشم میومد – خلاصه همه از دستش شاکی بودن ولی برعکس ، من از تحقیر و لحن حرف زدنش یه احساس عجیبی بهم دست میداد – برخلاف بقیه بچه ها که پا میشدن و از کلاس خارج می شدن من دوست داشتم اونجا بشینم و ضایع بشم .
    تا اینکه یه چیزی فهمیدم که دیگه داشتم دیوونه می شدم ، فهمیدم که استاد وقتی به میزشون میرسن اون زیر، کفش های پاشنه بلندشون رو در میارن . من هم به امید اینکه بتونم یه مقداری به پاهای زیبا و باشکوه استاد نزدیکتر بشم ، میرفتم ردیف اول روی صندلی کنار میز استاد مینشستم ( در واقع پاهای استاد فقط از روی یک صندلی قابل مشاهده بودن )
    درس هایی که ایشون میدادن برای من نسبتا تکراری بود ، پس برای همین من بدون اینکه سئوالی بکنم یا مساله ای حل کنم تمام مدت مینشستم و به پاهای استاد خیره میشدم
    ایشون جورابهای زنانه مشکی به پا داشتن و مرتب پاهاشون رو به صورت دورانی حرکت می دادن یا بعضی وقتها انگشتانشونو تکون میدادن
    انگار پاهاشون منو هیپنوتیزم می کردن
    بارها به بهانه برداشتن پاک کن یا خودکار سعی می کردم تا به پاهاشون نزدیک بشم ( که فکر میکنم یه دفعه خودشون قصد منو فهمیدن )
    خلاصه با نزدیک شدن انتهای ترم فکری به ذهنم رسید
    پیش استاد رفتم و از ایشون درخواست کردم تا این درس رو به صورت خصوصی به من تدریس کنن – ایشون اول نپذیرفتن ولی بعد با اصرار و التماس من حاضر شدن
    روز تشریف آوردن استاد کاملا خودمو آماده کرده بودم – با ورود ایشون ، به سمت اتاقم راهنماییشون کردم و به بهانه ای اینکه سر و صدا حواسمونو پرت میکنه در اتاق رو بستم و یواشکی قفل کردم
    ایشون درس رو با چند مثال و سئوال شروع کردن ولی من که پاک محو عظمت و ابهت استاد شده بودم اصلا زبونم بند اومده بود
    ایشون دوباره طبق عادت همیشگی شروع به تحقیر بنده کردن که تو که بار دومته که این درسو بر میداری چرا دیگه درس نمی خونی
    پس کی می خوای آدم شی ؟
    میز اتاق من شیشه ای بود و می توستم به راحتی زیر اونو ببینم ، مثل همیشه استاد کفشهاشونو در آورده بودن و پا هاشونو تکون می دادن
    من دیگه طاقتمو از دست دادم با دست پاچگی اتودم ( مدادم ) رو زمین انداختم تا به پاهای استاد برسم ( پاهای استاد مثل پاهای یه فرشته ظریف بودن ولی درعین حال قدرتمند )
    سینه خیز روی زمین مثل یه مار خزیدم تا به پاهای ایشون رسیدم – و ایشون هم با مشاهده این صحنه یه پاشونو روی اون یکی انداختن
    آهسته و آروم صورتم رو به کف پای استاد رسوندم و بقیه بدنم به همون صورت دمر روی زمین باقی موند
    استاد بدون اینکه تغییری در تون صداشون ایجاد کنن گفتن : خب ، سوال بعدی !
    "کف پای من چه بویی میده برده ؟ "
    من گفتم : " بوی قدرت سرورم "
    ایشون گفتن : " پس خوب بو بکش "
    عجب بویی می دادن ! ، مطبوعترین بویی که تا بحال تو عمرم حس کرده بودم – داشتم بی هوش می شدم
    از پشت جوراب مشکی ، سرخی کف پاشونو می دیدم . بعد نوبت انگشتاشون رسید آروم آروم دماغمو به بین انگشتاشون می مالوندم و ایشون هم اونا رو برای من تکون می دادند
    انگار با حرکت انگشتها ، بوی پاشون بیشتر می شد
    در این حال استاد یکی از ابروهاشونو بالا بردن و گفتن : " حسابی بو کن ، چون تو باید به این بو عادت کنی ، تو باید بدونی که ارباب وسرورت کیه و هر وقت اینو یادت رفت این بو رو به خاطر بیاری .
    بوی پاهای قوی و عرق کرده اربابت "
    و بعد هر دو پاشونو روی صورت من قرار دادن به طوری که صورت من زیر پاشون دفن شد و بعد اونها رو صورت من مالیدند ( به طوری که دیگه قادر نبودم جایی رو ببینم )
    و گفتن : " برده همیشه باید مطیع باشه و تو باید اینو یاد بگیری . اصن تمام مردا باید یاد بگیرن که وجودشون فقط برای احترام به پاهای
    قدرتمند خانماس"
    تمام صورتم از عرق پاشون خیس شده بود و بوی پای استاد تمام وجودم رو گرفته بود ، بدنم به شدت داشت می لرزید چون هیچ وقت حتی فکرشو هم نمی کردم که بتونم به پاهای استاد نزدیک بشم
    دیگه طاقتم تموم شد و نتوستم خودمو کنترل کنم – در اون لحظه به آرومی کف پای استاد رو بوسیدم
    هیچ باورم نمی شد که به آرزوم رسیده باشم
    ولی با این کار سرورم بسیار عصبانی شدن و با صدای بلند سر من داد کشیدن : " کی بهت اجازه داد پای منو ببوسی ؟ "
    و بعد پای راستشنو بالا بردن و محکم با کف پا یک سیلی به من زدن ( به طوری که برق از سرم پرید ) و بعد گفتن : "من تو رو آدمت می کنم و همینطور بقیه اون همکلاسیاتو – این ترم همه پسرا رو می خوام بندازم "
    و بعد شصت پای راستتشنو روی لب من گذاشتن و با اون شروع کردن به بازی کردن با لب من و بعد با همون تون صدای آمرانه گفتن : " می خوام تو رو هم بندازم نظرت چیه سگ کوچولو "
    منم که دیگه نمی خواستم برای بار دوم بیفتم شروع به حرف زدن کردم ولی چون لبم داشت تکون می خورد نمی تو تم درست صحبت کنم
    " سرسرسروروررم ....م م من من من م م م م "
    - " چی ؟ چی می گی ؟ "
    دوباره شروع به صحبت کردم ولی دوباره انگشت استاد نمی ذاشت کلماتو درست ادا کنم
    در این حال استاد گفتن : " خوبه ، اگه تو نتوستی برده خوبی بشی ، حداقل می تونی دلقک شی و بری تو سیرک . آخه بعضی سیرکها سگ هم دارن "
    و بعد دوباره پاهاشونو محکم رو صورتم مالوندن ( عقب و جلو ) – ( نمی دونم چرا ولی اینجوری کاملا احساس مطیع بودن می کردم )
    و بعد پنجه هاشونو رو دماغم گذاشتن – حالا دیگه دهنم آزاد شده بود و می تونستم حرف بزنم
    به حالت عجز و التماس به استاد گفتم : " سرورم ، خواهش می کنم بذارین من کف پاتونو ببوسم و بعد با زبون اونارو تمیز کنم "
    استاد -: " خفه شو ، تو لیاقتشو نداری !
    - التماسم کن ، تو باید از این به بعد التماس کردن رو یاد بگیری "
    - التماس می کنم .
    استاد - : " خیله خب، بیا "

    ومن از حالت طاق واز، دوباره به حالت دمر دراومدم به طوری که چونه ام روی زمین بود و پاهای استاد فقط چند میلی متر با صورتم فاصله داشتن و در همون حالت شروع به بوسیدن پاهای سرورم کردم

    از پاشنه ، کف پا تا پنجه ، انگشتها و بینشون و حتی روی پا

    بعد شروع به لیسیدن کردم ( البته از روی جوراب ) تمام کف پا و تک تک انگشتارو لیسیدم و مک زدم

    دهنم مزه شوری گرفته بود و هنوز بوی عرق پای استاد می اومد ( بوی پاش واقعا مدهوشم کرده بود )

    از بوی عرق پاشون نمی توستم دل بکنم

    تمام عرق و چرک پاهای استاد رو با اشتیاق و اشتهای تمام لیسیدم و صورتمو به پاهاشون مالیدم

    در تمام مدت ( همون طور که از زیر میز شیشه ای معلوم بود ) استاد هیچ توجهی به من نمیکردن و مشغول ورق زدن کتاب بودن

    بعد از اینکه کارم تقریبا تمام شد استاد پاهاشون رو از صورتم برداشتن و گفتن : " بسه دیگه ، خیلی لوست کردم "

    و بعد کفشهای مشکی پاشنه بلندشونو پوشیدن و کف اونها رو جلوی صورت من گرفتن و گفتن : " منتظر چی هستی ؟ بلیس دیگه "

    با اینکه کف کفش استاد خیلی خاکی بود ولی من چشمامو بستم و به ارومی و با دقت اونارو لیسیدم

    اونقد لیس زدم تا کفش های استاد کاملا براق شدن

    کارم که تمام شد کمی عقب خزیدم و از زیر میز مبهوت قدرت ، شکوه و جذبه استاد شدم ( مثل همیشه در حال مطالعه و اخم کرده بود )

    تا اینکه استاد هم خسته شدن و به من دستور دادن تا چهار دست و پا شوم

    استاد - : " خوب من که خسته شدم ، الان دیگه زنگ تفریحه –

    یه بازی بهت یاد میدم اگه یاد گرفتی که جایزه ات اینه که اجازه میدم زیر پای من بمونی ولی اگه یاد نگرفتی تنبیه می شی

    بازی این جوریه که من کفشمو پرت میکنم اونطرف اتاق ، بعد تو مثل یک "سگ" واق واق می کنی و چهار دست و پا می ری و کفشمو میاری "

    استاد در حالی که پاشونو روی اون یکی پا انداخته بودن یکی از کفشاشونو به سمتی از اتاق پرت کردن

    منم همونطور که سرورم امر کرده بودن عمل کردم

    معلوم بود که سرورم از این بازی لذت می برند و در همین به من قول دادن که دفعه بعد حتما برام قلاده می خرند

    منم که از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم ازاستاد پرسیدم : " یعنی منو به بردگی قبول می کنید ارباب ؟"

    هنوز جمله ام تموم نشده بود که استاد عصبانی شدند و محکم با پاشنه کفش راستشون به دهن من زدن ( دهنم خیلی درد گرفت )

    و گفتن : " من بتو گفتم حرف بزن ؟ تو فقط حق داری اطاعت کنی ، و اگه سوالی ازت پرسیده شد جواب بدی و گرنه باید همیشه با پارس کردن صحبت کنی، فهمیدی ؟ "

    بعد استاد به ساعتشون نگاه کردن و گفتن : " خب من دیگه باید برم دیرمه ، تو هم باید منو تا دم در بدرقه کنی ، منظورم اینه که جای پاهای منو روی زمین ببوسی "

    استاد شروع به راه رفتن کردن و من هم سینه خیز روی زمین مثل یک کرم می خزیدم و رد پای سرورم رو می بوییدم و می بوسیدم

    از صدای تق تق کفشهای پاشنه بلند ، به خودم می لرزیدم . تا اینکه استاد به در اتاق من رسیدن ، من وایسادم و در رو که تا اون موقع قفل بود براشون باز کردم و ایشون رفتن

    من اون درس رو با نمره 10 پاس کردم و بقیه پسرها هم افتادن ، و دیگه استاد از دانشگاه ما رفتن و من هم دیگه فرصت نوکری پاهاشونو از دست دادم.
    منبع:looti

  4. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  5. #23
    sarbaz20
    Guest
    مشغول راندن به سمت خانه بودم..تازه لنا رو به خوته شون رسونده بودم. خسته ولی راضی از یک روز شلوغ و مفرح در کنار دوست صمیمی ام, آهی از سر رضایت کشیدم. پای راستمو که روی گاز گذاشتم درد و کوفتگی ملایمی در کف پام احساس کردم. از بس که تو تنیس بدو بدو کردم تا روی لنا رو کم کنم و ببرمش , آخرشم باختم و سونا استخر و کافی شاپ افتاد گردن من. وقتی به خانه رسیدم سوسن طبق معمول با شنیدن صدای ماشین منتظر من بود. در ماشین باز کرد وسلام کرد. بهش گفتم وسایلو سریع از تو ماشین در بیارو با یه لیوان شربت سریع بیا تو نشیمن. سوسن با یک چشم خانوم سریع, رفت سراغ وسایل و اونارو برد تو. روی مبل محبوبم تو نشیمن ولو شده بودم و به کتونی هام خیره شده بودم که پاهام توش زوق زوق میکرد. سوسن با سینی شربت اومد جلوم و رو دو تا زانو هاش نشست و سینی شربت رو تعارف کرد. بعد خم شد و شروع به باز کردن بند کتونیام کرد و اونها رو از پام در آورد. جوراب هام رو هم در آورد و با حالت احترام کامل اونها رو به کناری گذاشت. بعد خم شد و لبهاش رو روی انگشت شست پای چپم گذاشت و مطیعانه شروع به بوسیدن کرد. بدون اینکه لبهاش از پای من جدا بشه شروع به حرکت دادن اونها کرد و نقطه نقطه پاهایم رو غرق بوسه کرد. به کف پاهام که رسید فقط گفتم : همراه با ماساژ. پاهام رو رو چهار پایه کوچکی گذاشتم تا کاملا به کف پام دسترسی داشته باشه. همونجور که رو زانوهاش نشسته بود کف دستاش رو جلوی چهار پایه گذاشت زمین و صورتش رو چسبوند به کف پاهام. در حین بوسیدن با فشار گونه هاش و پیشونی و چونه اش کف پام رو ماساژ می داد. فاصله سوراخ بینی اش با کف پاهام رو در حد نیم سانت حفظ میکرد و با دم و باز دم عمیق گردش هوای مطبوعی رو روی کف پای خسته و نمناک من ایجاد میکرد. در خلسه کامل از ماساژ و بوسه و خنک شدن کف پاهام بهش گفتم خوبه آموزش هام داره اثر میکنه. بالاخره داری یاد میگیری. با چند بوسه سریع وکمی محکمتر روی قوس کف پاهام از تعریفم تشکر کرد و به کارش ادامه داد.
    منبع.looti

  6. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  7. #24
    sarbaz20
    Guest
    سلام به دوستان گلم که دوستار فوت فتیش هستند ابتدا لازم است چند مورد را متذکر شم این داستان مربوط به طرفداران این گروه از ایرانیان است و کسانی که حس فتیشی ندارند احساسات این قشر را زیر سوال نبرن ممنون از دوستان عزیزم از نقد های سازندتون به شدت استقبال میکنم کوچیک شما سهیل

    خاطرهای که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به 12 روز پیش این اتفاق اونقدر برام دلپذیر بود که روز و ساعت دقیقه هاشو روز و شب مرور میکنم یه معرفی بکنم از خودم من سهیل هستم البته نام مستعارمه 19 سالمه و دانشجو هستم 190 سانتیمتر قدمه و حدود 87 کیلو وزنمه هیکلم تا حدودی بدن سازی شده و به خاطر بسکت پهن هم هستم به نظر خودم چیز بدی نیستم عقاید فتیشی از کودکی همراه من بوده اند به جزئیات نمیپردازم و تا امروز با سر زدن به سایت های فتیشی سر گرم بودم و با استفاده از یوتیوب و فیلمهاش خودمو ارضا میکردم تقریبا از 15 سالگی میخواستم پای یه دختر رو بلیسم اما نمیدونستم باید از کجا شروع کنم خلاصه از اینجا داستان رو گوش بدین:

    این هفته به خاطر مریضی مادر بزرگم خاله من از تهران با دختر خالم مرسده اومدن اینجا مرسده 22 سالشه ما باهم بزرگ شدیم و رابطه خوبی داریم مرسده دختری 168 و 59کیلو هستش سایز سینه هاشو نمیتونم دقیق بگم باسن گرد و فوق العاده محو کننده ای داره اما انسان به اولین چیزی که در این دختر میبینه و جذبش میشه پاهای اونه نمیدونم خدا با خودش چی فکر کرده بود پاهای خوش تراش انگشت هایی که بیش از اندازه صاف و صوف تراش خورده بودن پاهای مرسده بی اندازه نرمه فوق العاده ناخن های صاف داره اصلا نمیدونم چه موجودیه که تو خانواده مرسده به پا خوشگل مشهوره و این نظر خاص و عامه همیشه لاک های خوش رنگی میزنه اما لاک های قرمز اون دیوونه کنندس از ارزو های من رسیدن به پاهای اون بود من مثل بقیه دوستان نیستم که برم دزدکی بلیسم و اینا من کون این کارارو نداشتم

    خب خاله و دختر خاله مامان بابای من رفته بودن خونه دایی مادرم و من ظهر خونه پیش مادر بزرگم بودم و گفتم کمر داره سر میره یکم خالیش کنم من عادت دارم چند تا فیلم رو میزارم با هم باز شن تا باهاشون حال کنم و به لطف اینترنت ایران کمی طول میکشه من 7تا فیلم 10مین گزاشتم لود شن و خودم تا لود شدن کامل انها مشغول کار دیگه میکردم تا تلفونم زنگ زد دوستم بود گفت بیا امروز بریم باشگاه فلان مربی اومده بریم ببینیمش باهاش کار کنیم زود برگردیم منم گفتم باشه و لب تاب را باز گزاشتم تا هم اونا لود شن من برگشتم ببینم حالمو بکنم مستقیم برم حمام دیگه و خلاص پس با خیال راحت که کسی نمیاد رفتم باشگاه و برگشتم ماشین دختر خالمو دم در دیدم قلبم ریخت تپش قلب گرفته بودم با خودم میگفتم اون چرا اینجاس یعنی رفته تو اتاق من چی و چی دل رو به دریا زدم رفتم تو سلام احوال پرسی کردم با مامان بابا بزرگ گفتم مرسده اینجاس گفتن اره کار داشته خونه زود اومده بر میگرده خونه دایی الان تو اتاق توئه دیگه مردم اماده دعوا و طعنه و تهدید بود دیدم لب تاب خاموشه گفتم حتما دیده دیگه سلام کردم رو تختم دراز کشیده بود داشتم صدای ضربانمو میشنیدم سلام کرد نشستم رو صندلی با دمپایی بود و من سعی میکردم بهش نگاه نکنم گفت باشگاه چطور بود گفتم خوب و این حرفا گفت سهیل چیزی در باره فوت فتیش میدونی یکمی ترسیدم گفتم اره چطور گف خودتو به اون راه نزن فیلماتو دیدم داشتم از ترس میمردم گفت اگه به بابات بگم پخ پخ هیستوری لبتابتم سیوه پوستت کنندس به التماس افتادم مرسده ما باهم بزرگ شدیم کلی کس لیسی گفت باشه یه شرط داره گفتم چی گفت دوستام رو تو یاهو جمع میکنم جلوی وب باید هر کاری میگم بکنی منم اجبار قبول کردم اما خودمونیم تو کونم عروسی بود نیم ساعت گزشت منم دوش گرفتم گف سهیل بیا که امادن بچه ها و منتظرن رفتم همه شروع کردن به خندیدن وب تو وب بود وبو اورد و خودش نشس رو تختم گفت سهیل دمپاییام رو با زبونت برق بنداز نگو پاهای خوشگل بی دلیل نبودن طرف میسترسی بوده واسه خودش منم شروع کردم به لیس زدن دمپاییاش طعم خاک و چرم میداد و بوی پاهاش از ونجا به مشام میرسید گفت خوبه حالا درشون بیار و پاهامو همه جاشو ببوس منم از خدا خواسته شروع کردم به بوسیدن پاهای مرسده میخندید و موهامو میکشد و با پاهاش تو صورتم میزد من به ارزوم رسیده بودم اما به قیمت رفتن ارزوم جلوی دوستای مرسده گفت پاشنه پام پوستش شکسه یکم بخورش خوب شه همه پاشنه پاشو خوردم طعم اصیل پا و کمی خاک گفت زبونتو درار بعد با پاهاش روش میکشید داشتیم دیوونه میشدیم گفت خسته شدم نفله خودت بلیسشون منم شروع کردم لای انگشتاشو لیس زدن کف پاشو روشو همه جاشو تا اومدم انگشتشو بمکم نزاش گفت این مراسم داره پاشد واستاد پاشو بلند کرد گفت انگشتای اربابتو بخور منم مثل ابنبات دونه دونشونو مکمیزدم تا بی مروت کل پاشو کرد تو دهنم من که داشتم جر میخوردم اون میخندید دیدم شلوارش خیسه مطمعنا ارضا شد منم همینطور بعد که وبو قطع کرد گفت بدره خوبی بودی بعدا باهات کارای بیشتری دارم دستشو بوسیدم و رفت بعدش چند باری تو ماشین پاهاشو لیسیدم تا پریروز که برگشتن من عزا دار شدم اما طعم پاهای مرسده تو یادمه عجب روزایی بود دوباره ببینمش من خاطرات سکسی هم دارم اگه از داستان راضی بودین بگین که بنویسم
    قربون همهی پا دوستان ایشالا زبونتون به پای شاهدخت های ایرانی بخوره

  8. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  9. #25
    sarbaz20
    Guest
    سلام به همه من شهابم آدم خوشتیپ و خوش هیکلی هستم.
    لطفا اگر علاقه ای به foot fetish ندارید این داشتان رو نخونید.
    قدم 180 چشامم عسلی.
    برم سر اصل مطلب.
    من از بچگی وقتی تو خیابون راه میرفتم همیشه سر به زیر بودم و به پای خانومایی که از جلوم رد میشدن نگاه میکردم و یه حس خیلی خوب و عجیبی بهم دست می داد. بعد که بزرگ تر شدم و به دنیای اینترنت آشنا شدم و فیلم هایی در مورد foot fetish دیدم و فهمیدم که فقط من نیستم که احساس خوبی نسبت به پای خانوما دارم. خلاصه چند روزی بود که تو کف پاهای زنداییم بودم و دوست داشتم با تمام وجودم لیسش بزنم و بوش کنم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم. یه روز وقتی بعد از ظهر بود و همه خواب بودن رفتم داخل جا کفشی و اون کفش پاشنه بلند جلو بازشو اوردم بیرون و خوب نگاش کردم نزدیک بود آبم در بیاد بعد یه بو کشیدم وقتی بو کشیدم احساس کردم بهترین لحضه ی زندگیمه. یه بوی خاص میداد بهترین بویی بود که تا اون موقع به مشامم خورده بود. بعد یکم بهتر به کف کفش نگاه کردم دیدم از بس این کفشو پوشیده که دیگه کف کفش چرک پاش لایه لایه جمع شده بود. با وله و ترس یه لیس از اونجایی که پاشنه ی پاشو میذاره داخل کفش تا اونجایی که انگشتاش هست زدم.یعنی مزه ای که میداد قابل توصیف نیست.احساس میکردم دارم بهترین چیز لیسیدنی داخل دنیا رو لیس میزدم. یکم شور که حاصل از عرق پاش بود و یکمم دبش و بقیه ی مزش هم که قابل توصیف نیست اصلاً. حسابی اون روز دو تا کفشو لیس زدمو دلی از غذا در اوردم و بعد برای اینکه کسی شک نکنه با دستمال کاغذی خشکش کردم. روز بعد زنداییم به پیاده روی رفت و یه کتونی پوشید. حدود 3 ساعت پیاده روی کرد و به خونه برگشت البته اینم بگما من و پدر و مادرم یه چند روزی رفته بودیم خونه زنداییم داخل تهران. بعد از 3 ساعت که از پیاده روی اومد کفششو در اورد و به داخل خونه رفت و منم به بهونه ی این که میخوام برم سوپر مارکت از خونه بیرون اومدم و کفششو از جا کفشی برداشتم و رفتم داخل حیات یه جایی قایم شدم و نشستم به انجام عملیات! هنوز داخل کفشش داغ بود و بخار بو و عرق از توش میزد بیرون منم اصلاً خودمو منتظر نذاشتم و دماغمو یه راس کردم تو کفشش! یه بوی باور نکردنی میداد. داشتم بی هوش میشدم. انقدر بو کردم که دیگه بوش رفت فک کنم حدود نیم ساعت داشتم کفششو بو میکردم. بعد یواش رفتم کفششو گذاشتم تو جا کفشی و رفتم داخل خونه. داییم معلم پروازی بود و برای یه هفته رفته بود مشهد برای تدریس. خونه فقط من بودم و زنداییمو و مامانم و بابام. مامان و بابام داخل حال میخوابیدن و منم بغل دستشون و زندایمم رو تختش.چون تابستون بود منم از فرصت استفاده کردم و گرما رو بهونه کردم برای اینکه برم داخل اتاق زندایی بخوابم. چون اتاق زنداییم از همه جا خنک تر بود و ما هم که عادت نداشتیم کولر رو شب ها روشن بذاریم. خلاصه من رفتم دشکمو راس پایین تخت زندایی پهن کردم و اونم پاهاش قشنگ بالای سرم بود و بهم چشمک میزد! 1 ساعت صبر کردم تا صدای نفس های زنداییم عمیق تر و عمیق تر بشه و همچنین بابا و مامانم و بازم صبر کردم تا یخچال روشن بشه و صدای ملچ ملچ من کم تر بیاد.

    خلاصه من دست به کار شدم. اول رو دوتا زانوم نشستم و بعد پتو رو یواش از روی پای زنداییم بلند کردمو برای اولین بار پاهاشو از نزدیک دیدم. لاک بنفش براق با ناخونای کشیده و نسبتاً بلند. فرم پاهاش که حرف نداشت. خوش تراش ترین پای تو جهان بود. اول یکم بوش کردم و خوب فیض بردم بعد دیگه طاقتم تموم شده بود. زبونمو پهن کردم و روی پاشنه پاش گذاشتم اول یکم شور شد ولی بعدش یه مزه دیگه به خودش گرفت. بعد زبونم و از پاشنه پا کشوندم و کشوندم تا رسیدم به انگشتاش. زبونم و برداشتم و با ترس با دستام لای انگشت کوچیکه پای سمت چپش رو باز کردم دیدم چند تا چرک کوچیک سیاه لاش گیر کرده و دارن به من میگن بیام بخورمشون منم حرفشونو قبول کردم و زبونم رو تیز کردم و لای انگشتش بردم و اون چرکارو با وله خوردم وای چه مزه ای میداد حرف نداشت. همین کارو برای انگشتای دیگه پای چپش و پای راستش انجام دادم و بعد رفتم سراغ مک زدن انگشتاش. اول زبونمو نوتیز کردم و به زیر ناخون انگشت بزرگش بردم برخلاف روی ناخنش زیر ناخنش پر چرک و کثافت بود منم از خدا خواسته جای همشو برق انداختم یعنی اون لحظه که داشتم پای زنداییمو میلیسیدم رو هیچ وقت از یادم نمیره و بهترین لحظه ی زندگیم بود.

  10. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از sarbaz20 تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  11. #26
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    سلام این خاطره که براتون تعریف میکنم تقریبا مال یک سال پیشه.من چند سالی بود که توی یک شرکت بازرگانی کار میکردم،حدود یک سال پیش به یک دفتر دیگه شرکت تو میدون فاطمی منتقل شدم.اونجا تنها بودم و رییس گاهی بهم سر میزد،کارم همانهگی تلفنی بود و عملا کار زیادی نداشتم به همین خاطر خیلی زیاد وبگردی و سایتگردی میکردم.از اونجا که من شدیدا دختر حشری بودم سایتهای سکسی و خصوصا مستر اسلیوی بدجوری موررد توجه من بود.یک روز که حدود 10 تا صفحه رو با هم باز کرده بودم رییسم دروبا کلیدش باز کرد و وارد شد.کپ کردم نمیدونستم چکار کنم سعی کردم خونسرد باشم؛از جام بلند شدم و سلام کردم.با وجودی که خیلی اخلاق خشک وتندی داشت همیشه با خوشرویی جوابمو میدادکیفشو گذاشت روی میزم من به حکم احترام از پشت میزم اومدم کنار تا اونجا بشینن.بهم گفت اگه زحمتت نیس یه چایی برام بیار...گفتم چشم و رفتم توی آشپزخونه تا چایی بریزم شاید 3 دقیقه طول کشید وقتی برگشتم دیدم چهرش خیلی برافروختس از جاش بلند شد وبا عصبانیت گفت بیا توی اطاق من.خیلی از خودم شاکی بودم یه لحظه اومدم پشت میزم دیدم بععععععععععله هرچی که نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد...
    چایی توی دستم رفتم توی اتاقشون...جلوی در وایسادم و منتظر سرمو انداختم پایین.اول فقط نگام میکرد بعد از پشت میزش بلند شد اومد سمتم گفق چایی رو بزار رو میز ...این اولین باری بود که اینشکلی دستوری باهام حرف میزد.چایی رو گذاشتم روی میز توی اتاق راه میرفت و حرف نمیزد ....سکوت اتاق داشت منو له میکرد که برگشت به سمتم گفت منتظرم هر طور که فکر میکنی بهتره توضیح بدی...گفتم در چه مورد ... گفت یعنی نمیدونی؟گفتم ببخشید من ...خب ... اخه ... به لکنت افتاده بودم که یهو حرفمو قطع کرد و گفت اونجور زمدگی رو دوست داری؟جواب ندادم سرم پایین بود که یهو فریاد کشید با توام ...اشک تو چشام جمع شده بود گفتم برام جذابه ... گفت از کجاش بیشتر خوشت میاد ؟باز ساکت بودم ، گفت بازم میخوای سرت داد بزنم؟گفتم نه ... قسمت خشونت ارباب ، اسپنکها ، سکس های خشن ،اطاعت.گفت خوبه.دوس داری تجربه کنی؟گفتم یعنی چی؟گفت یعنی من اربابت بشم و تو برده من...گفتم اخه گفت آخه و زهر مار ... بی اختیار گفتم چشم ارباب ... گفت آها این شد فقط اطاعت.بعد اومد گفت اینا که میگم قانوونه ...1/از این به بعد منو ارباب یا سرورم صدا میکنی...2/اینجا هر روزسکسی ترین لباسی که داری رو میپوشی...3/هر روز هر وقت که وقت کنم میام اینجا و اسپنکت میکنم،پس بدون وظیفه داری هر روز صبح وقتی لباست رو عوض کردی بیای و وسایل اسپنکت رو اماده کنی...وسایل اسپنک چیزاییه که خودم بهت نشون میدم،اسپنک روزانت هم بابت اینه که بفهمی حواسم بهت هس و دیگه غلطای اضافی نکنی4/من از این به بعد تو رو هرچی بخوام صدا میکنم و وقتی صدات میکنم باید بدونی بیای جلوی پام زانو بزنیو صورتتو به پاهام بمالی جات اینجاس و تا برده خوبی نشی توی بغل ارباب نمیای....تا اینجا بسته چون من خیلی کار دارم باید برم...فقط یه نیم ساعت وتن دارم واسه اولین تنبیهت سریع لخت شو بیا جلوم وایسا...لختشدم و رفتم جلوش وایسادم...گفت روی پام بخواب...خوابیدم دست به باسنم میکشید رونامو میمالیدنمیدونم چرا نمیزد تموم تنم میلرزید...نفسم به شماره افتاده بود،قلبم تند تر میزد جونم به لبم رسیده بودبدجوری حشرم زده بود بالا....نمیدونین چه حالی داشتم دلم میخواست به وحشیانه ترین شکل ممکن گاییده میشدم ...تو این فکرا بودم که یهو دستشو برد بالا و با سرعت زیاد به کونم کوبید اونقدر شدت ضربه زیاد بود که از جا پریدم و پاشدم وایسادم و دستامو گرفتم به کونم با خونسردی کامل گفت یک ثانیه بهت فرصت میدم بخوابی سرجات والا به 100 ضربه ای که هر روز باید بخوری 30 تا اضافه میشه ... اونقدر جدی این حرفو زد که بی اختیار خوابیدم روی پاهاش...دیگه امونم نداد پاهامو بین پاهاش قفل کرد و با شدت و سرعت شروع کرد به زدن جوری میزد که اشکم در اومد و همش میگفتم غلط کردم نمیخوام برده باشم نمیخوام اونم بدون اینکه حرفی بزنه فقط میزد چپ و راست میکوبید به باسنم...خیلی درد داشت داشتم میمردم گریه که چه عرض کنم زار میزدم گفتم گه خوردم ارباب دیگه از این سایتا نگاه نمیکنم غلط کردم سرورم....دست از زدن کشید و گفت فکر نکن تموم شده پاشو وایسا پاشدم کونم داغ شده بود نمیتونستم وایسم آرایشم ریخته بود توی صورتم هق هق میکردم مث یه بچه 7 ساله شده بودم...گفت رو مث بچه ادم کمرتو خم کن و نیم تنتو بخوابون روی میز تا کونت در دسترسم باشه... بعد که خوابیدم دستامو با چسب پهن به دوطرف میز کارش محکم بست و بهم گفت پاهاتو باز کن ،باز کردم کمربندشو باز کرد دولاش کرد و بدون اینکه صبر کنه شرو کرد به زدن من فقط جیغ میکشیدم تو حین زدن میگفت دیگه از این گها نمیخوری فهمیدی؟دیگه از زیر کار در نمیری فهمیدی؟دیگه به اعتماد اربابت خیانت نمیکنی فهمیدی؟اشک میریختم و زار میزدم....نمیدونم چند تازد ولی خودش میگفت 20 تا زده دلش نیومده بیشتر بزنه...بعد دستامو باز کردو گفت فقط شرت و سوتین تنت میکنی تا آخر وقت وایمیستی هروقت خودم بهت زنگ زدم و اجازه دادم میری خونه شاید خودم اومدم دنبالت ...دیگه بدون اجازه من ابم نمیخوری فهمیدی؟سرمو به نشونه تاییید تکون دادم...داد زد نشنیدم گفتم چشم ارباب بله فهمیدم گفت به اسپنک امروزت فکر کن فردا همین در انتظارته.زودتر میای و وسایل اسپنکت رو از توی اون کمد دست راستیه اماده میکنی به نفعته هر کاری دوس دارم انجام بدی والا عصبی بشم مث سگ میزنمت...گفنم بله ارباب چشم...بعدش گفتکلید کمد توی کشوی میزمه حالا قبل رفتنم میدونی باید چکار کنی یا بهت یاد اوری کنم؟بی اختیار رفتم جلو زانو زدم و دستشو بوسیدم...بهم گفت تو واقعا اسلیوی خودم کشفت کردم باید رامت کنمفپاشو وایسا....وایسادم دستشو اورد و به کسم کشید کسم خیس خیس بود...گفت خیلی حشری هستی؟گفتم بله سرورم...گفت اگه دختر خوبی باشی بهت قول میدم باهات سکس هم میکنم ولی اگه دختر بدی باشی نه فقط اربابتمفحالا هم اجازه میدم بهت بعد از رفتن من خودتو بمالی تا ارضا شی...بعدش کمربندشو بست لباساشو مرتب کردو رفت
    منبع>shahvani

  12. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  13. #27
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    سلام.
    من کیوان 29 سالمه. بدنسازی کار میکنم. قیافم هم کاملا پسرونست. عاشق برده شدن واسه پسرای بدنسازم. یه روز خونه یکی از دوستام بودم. اون بمن پیشنهاد سکس با یه پسرو داد که خودش زیاد از برخورد اون خوشش نمیومد. من شماررو با یجور بیمیلی گرفتم. در صورتیکه اصلا بیمیل نبودم و تو اون لحظه تو کف سکس بودم.
    من تا شب صبر کردم. اولین پیامو ساعت هشت فرستادم. خودمو معرفی کردم. گفتم شماررو از یکی از دوستام گرفتم.
    بهم جواب داد . گفت اسمش غفوره.
    من همون لحظه روم نشد بگم دنبال برده هستم. پس صبر کردم.
    فردا با غفور قرار گذاشتم. اما دوس داشتم قبل از دیدنمون بهش بگم چجور سکسی رو دوس دارم. بهش گفتم من دوس دارم سگش بشم. غفور اولش تعجب کرد. اما بسرعت قبول کرد.
    غفور تو اطراف تهران مکان داشت ازم خواست عصر بعد از قرار بریم اونجا. منم قبول کردم. عصر رفتم ببینمش. وقتی دیدمش انگار تو دلم قند آب شده بود. دقیقا همون مردی بود که من تو ذهنم دوس داشتم. یه مرد کشتیگیر که گوشاش شکسته بود. با بازوهای قوی و دستای پهن. وقتی بهم دست داد مردونگیشو حس کردم. باهام مودب بود لوطی و خوش صحبت. اهل کلاس و این چیزا نبود. من از آدمای لوطی خوشم میاد. خلاصه من با ماشینش رفتیم مکان. من رفتم نشستم اتاق. یکم با هم حرف زدیم و بعد غفور پرسید سکس کنیم. گفتم اگه همونجور که گفتم آره من مشکلی ندارم.
    غفور هم بعلامت موافقت پلک زد. اومد سمت من. قدش از من بلندتره. وایساد گفت پاشو ببینم. منم پاشدم. گفت حالا دولا شو. منم گفتم چشم.
    انگار فکری تو ذهنش بود. رفت تو انبار یه طناب آورد. من همونجوری دولا شدم. زود رسید. طنابو بست گردنم. گفت مادر جنده راه برو میخوام بچرخونمت. با این حرفش منو حشری کرد. من میرفتم. رسیدیم تو هال. من دولا بودم. یه لگد زد تو صورتم نشست گفت باید هر چی میگه گوش کنم. گفتم چشم ارباب.
    گفت جورابشو درارم. منم در آوردم. پاهاش بو میداد. چه بوی خوبی. بهم گفت توله سگ پاهامو بلیس. من شروع کردم لیسیدنو. از نوک شستس شروع کردم. شور بود. واقعا لذت داشت. عین یه سگ لیس میزدم و میذاشتم روی چشام . بهم فحش میداد. گفت بی عرضه عوضی لیاقتت خوابیدن تو توالته. گفتم من جام زیر پای شماست. دوباره با پاش زد تو صورتم. بعد ده دقیقه لیسیدن پاهاش گفت کونده سگ لخت شو. من با گفتن چشم لخت شدنو شروع کردم. طنابو از گردنم باز کرد. اما وقتی کاملا لخت شدم گفت برگرد انتر. من برگشتم. دستامو از پشت محکم بست. منو برگردوند. گفت جلو اربابت زانو بزن. من زانو زدم. پیراهنشو دراورد. گفت خوب لیسیدی حالا واست جایزه دارم. گفت دهنتو واز کن چشاتو ببند. منم امر اربابو اجرا کردم. صورتشو یکم آورد نزدیک دهنم. یه خلط سینه انداخت ته حلقم. گفت کیر تو دهنت مادر جنده. لیاقتت کمتر از خلط منه من بهت لطف دارم. من از خوشحالی و حشر داشتم میمردم. با رقبت همشو قورت دادم.
    زیپشو کشید پایین. اون کیر خوشگلشو در آورد بیرون. وقتی زیر کیر غفور بودمو بالا رو میدیدم تا از لحظه اشستفاده کنم.شیکم شیش تیکش منو کشته بود. سینه های برجسته. ریش خیلی بهش میومد. گفت لاشی دهن گندتو واز کن باز تا نگفتم نبند منم گفتم چشم ادباب. دو طرف سرمو گرفت یکم کیرشو مالوند به لبام. بعد با فشار کرد تو حلقم. سی ثانیه تا ته تو حلقم نگه داشته بود. من دستام بسته بود. عق میزدم. دوباره تف کرد تو صورتم. من چشامو باز نگه داشتم تا تفش بره تو چشام. گفت فقط دهنمو واز بذارم. منم همون کاریرو کردم که خواسته بود. تا ته میکرد تو دهنم. گفت اینجوری نمیشه دهنمو بگاد موهامو گرفت منو انداخت رو مبل. سرمو پایینتر گذاشت. کیر نازشو کرد تو دهنم. جوری دهنمو گایید که اگار داره میکنه تو کون. من یکم عق زدم. کیرشو درآورد دوتا چک زد در گوشم. دوباره دهنمو گایید. گفت کیرتو دهنت خوارکسه. منم خایهای خوشگلشو که تازه تیغ انداخته بودو که به دماغم میخورد نگاه کردم. منو بلند کرد. رفت کاندوم آورد گذاشت سر کیرش. منداخت تو کونم. دهنمو سفت گرفت داد نزنم. از درد مردم. وقتی منو میگایید تخماش میخورد به رونام. تف کردنو فداموش نمیکرد. من دهنم خشک شده بود تفاشو قورت میدادم. کیرشو درآورد. دوباره انداخت تو دهنم نعره زد. آبشو ریخت تو دهنم. من همشو قورت دادم.
    حالش اومد سرجاش. منو دید که هنوز حشرم. گفت توله سگ برو توالت. منم فهمیدم چی تو کلشه رفتم. اومد دستامو باز کرد. من کیرم راس شده بود. گفت بشین. نشستم. گفت بی لیاقت انخور بگوزم بهیکلت؟ گفتم منو به بردگی قبول کن. کونشو آورد رو صورتم سوراخشو گذاشت نزدیک دهنم یه گوز گنده داد. واییییییییی من داشتم میمردم. بوشو دوس داشتم. روشو کرد بطرفم. گفت دهنو واز کن. منم گفتم چشم. کیرشو نزدیک آورد پاهاشو واز کرد شاشید تو دهنم. من شاششو خوردم. کیرشو نگه میداشت تا من شاشایی که تو دهنمه قورت بدم تا دوباره دهنمو پر کنه. من تقریبا همشو با ولع خوردم جلق زدمو آبم اومد. این خاطره واقعی بود. من بعد از این ماجرا فهمیدم که یک برده واقعیم.
    منبع.....shahvani

  14. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  15. #28
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    سلام،من آرشم،26 سالمه و به شدت عاشق و دیوونه ی سکس.این اولین داستانمه،امیدوارم خوشتون بیاد.
    من خونه مجردی داشتم،خدا نصیبتون بکنه یه 4 ماهی یه بیوه(میوه) به پستم خورده بود که کیر زی بود،روزی حداقل 4 راند من میگاییدمش به خشنترین شکل که اشکش در میومد،لوله هاشم بسته بود منم آبم رو میریختم داخلش اینم روز به روز تنگتر میشد،هر بار که میخواستم بزارم تو کسش کلی تف میزدم البته بعضی وقتا هم خشک مزدم میترکوندمش اونم چنان جیغ میزد که اصن منو روانی میکرد.خلاصه بعد از 4 ماه این نعمت از دست ما رفت و ما موندیم و شرمنده ی کیرمون شدیم تا 1 ماه.
    من کارم برقکاری هستش،بعد یک ماه رفیقم که مغازه داره زدو گفت بیا یه مشتری ز زده باید بری دستگاه گیرنده دیجیتال براش نصب کنی،رفتم آدرسو گرفتم و ابزار برداشتم که برم.
    وقتی رسیدم آیفون رو زدم یه صدای نازک و سکسی گفت کیه منم گفتم برا نصب دستگاه اومدم،انقدر تو کف بودم که با همون صدا آنتنم بلند شد.رفتم جلو در واحد دیدم یه زن سبزه ی حدودن 65 کیلویی با قدی تقریبن 170 سانتی تو پر جلو در وایساده،آنتن منم دیگه داشت شلوارمو پاره میکرد،خانم میرزایی(همون زن چادری) گفت بفرمایید منم با صدایی دو رگه گفتم بله شما بفرمایید.وقتی رفتم داخل و دیدم که خودش تنهاست دیگه کله کیرمو تو گلوم احساس میکردم.از ترس اینکه یه گندی نزنم سریع رفتم سراغ کار ولی حواسم پیش اون بود.اونم نه موهاش معلوم بود نه جای دیگه اش منم گفتم لابد زن خوبیه و خودمو کنترل کردم که ضایع نشم.رفتم پیش میز تلویزیون و شروع کردم به لحیم کردن فیش برا دستگاه،با کیر کلفت باد کرده مشغول کار بودم که خانم میرزایی اومد و چایی آورد وقتی خم شد تعارف کنه یه طرف چادرش باز شد و دیدم زیر چادر فقط سوتین داره و ناخودآگاه چند ثانیه خیره شدم به سینه هاش و چایی رو برداشتم و اونم سریع بلند شد و گفت وای و چادرشو جمع کرد و گفت ببخشید من همین که از حموم در اومدم شما اومدید وقت نشد لباس بپوشم.منم گفتم شما ببخشید که من نگاه کردم.اونم گفت نه این چه حرفیه چشم واسه دیدنه.
    با خودم گفتم آرش فک کنم از شرمندگیه کیرت قراره در بیای ولی چون مشتری بود و نمیخواستم آبرو دوستم بره منتظر بودم اون شروع کنه.
    دوباره مشغول کار شدم اونم رو مبل نشست و نگاه میکرد منم فکر اینکه زیر چادر لخته داشت دیوونه ام میکرد که پرسید آقا مجردید؟ گفتم آره. گفت اذیت نمیشی؟چرا زن نمیگیری؟ منم باز خودمو کنترل کردم و گفتم یعنی چی اذیت نمیشم؟ گفت: خوب به هر حال نیازه دیگه،البته شما که قیافه و هیکلتون ماشالله نمیزاره اذیت بشید،ماشالله زن و دخترا هم که عاشق بدنسازان،واسه همینه که زن نمیگیری.
    دیگه به جنون رسیده بودم ولی بازم ریسک نکردم تا اینکه رفت تو آشپزخونه،فک کنم اونم از دستم قاطی کرده بود.تا اینکه از تو آشپزخونه صدا زد گفت آقا میشه بیایید در این خیارشور رو باز کنید منم بلند رفتم تو آشپزخونه،شیشه رو بهم داد رو خودش تو 1 متریم ایستاد،منم که کیر سیخ شده ام تو شلوار کتون تابلو شده بود دیگه با پررویی وایسادم جلوش،داشتم زور میزدم در خیارشور رو باز کنم که یهو دوران تو کف بودنم به سر رسید.
    خانم میرزایی چادرو باز کرد و با شورت و سوتین جلوم وایساد،دست زد از رو شلوار به کیرم و گفت: چرا با من و این کیرت اینجوری میکنه،چجوری بگم بیا من و بکن
    منم شیشه رو گذاشتم رو اوپن و گفتم خدا به دادت برسه که من بدجور تو کفم تو هم دیوونه ام کردی،دست کردم موهاشو از پشت گرفتم سرشو به عقب خم کردم و گفتم خانم میرزایی جرت میدم که اشکت درآد و شروع کردم به فشار دادن سینه هاش و خوردن گردنش به طور وحشیانه
    اونم گفت: اسم من رویاست،تو هم منو دیوونه کردی،دو شبه که شوهرم مسافرته منم حشرم زده بالا تو هم که جونمو به لبم رسوندی،یالله جرم بده که تشنه کیرم.
    همینجوری که حرف مزد کیرمم تو شلوار درآورد،تا درآوردش منم شونه هاشو فشار دادم نشوندمش و با دو دستم سرشو فشار دادم که کیرم تا ته بره تو حلقش،سرشو کشیدم بیرون و گفتم تف کن رو کیرم جنده و دوباره سرشو فشار دادم و چنان تند تند و محکم سرشو عقب جلو میکردم دیگه پیشونیش قرمز شد انقد که خورد تو شکمم.سرشو کشیدم بیرون با موهاش بلندش کردم و دنبال خودم کشوندمش تو حال پیش مبل.اونم میگفت وحشی آروم،مگه برده گیر آوردی عوضی.با موهاش کشیدم و هلش دادم گوشه ی حال و گفتم الان نشونت میدم جنده،رویا گوشه دیوار خودشو جمع کردو گفت اصن گه خوردم،تو دیوانه ای. گفتم دیگه دیره،شلوارمو کندمو رفتم طرفش و با دو تا چک افسری برگرد جنده. التماس میکرد میگفت بلایی سرم نیار بهت میدم،منم گفتم باشه دستاتو بزار رو مبل میخوام سگی بکنمت،گفت خوب چرا اینجوری بیا آروم بریم رو تخت یه سکس عاشقانه بکنیم.دوباره زدم تو گوشش و اونم گفت چشم چشم و برگشت،شورتو دادم پایین و اول یکی با تمام قدرت زدم رو کس ورم کردش و اونم از ترسش فقط یه تکون خورد و جیغ نزد،کیر کلفتمو خشک یه ضرب با شدت چنان کردم تو کسش که یهو صاف شدو گفت واااای،زدم پس کله اش و دوباره خم شد،خم شدم دهنشو گرفتم و با سرعت نور شروع کردم تلمبه زدن،2 دقیقه ای یه نفس همونجوری زدم رویا هم داشت حال میکردکه دیدم آبم داره میاد،کشیدم بیرون به رویا گفتم بشین ساک بزن اونم شروع کرد به بلعیدن کیرم،آبم که اومد دو دستی سرشو فشار دادم به طرف خودم که همه آبمو بخوره،دیگه داشت خفه میشد که سرشو کشیدم بیرون همه ی آبم از دهنش زد بیرون و ریخت رو صورتشو سینه هاش،گفت ببین چیکار کردی؟ منم که به عرش رسیده بودم افتادم رو مبل یه آه بلند کشیدم و گفتم خوب بود؟ گفت اولش ترسیدم ولی بعدش حال داد،مرسی.هنوز موهاش تو دستم بود،سرشو کشوندم لای پامو گفتم بازم میخوام،اونم از خدا خواسته با همون صورتش که پر آبم بود شروع کرد به ساک زدن،سه سوت کیرم بلند شد و ایندفعه آرومتر خوابوندمش و یه دست دیگه کردم و دستگاه هم درست کردم و رفتم.
    و اینطوری من از تو کف در اومدم
    منبع/shahvani

  16. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  17. #29
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    این داستان رو تقدیم می کنم به کسی که نگاه من به رابطه ی ارباب و برده رو عوض کردن، عمیق ترین فانتزی هام رو با لطیف ترین احساساتم گره زدن، باعث شدن بیش از همیشه در مورد این احساسم تحقیق کنم و آگاه شم، به مردی که ارباب خیالی من شد و و خواه ناخواه پادشاه خیالات من موند...
    این فقط ابتدای داستانی از یک زندگی روزانه ی بی دی اس ام و با وصف جزئیات زیاده، اگر علاقه ای به این روابط ندارید یا دنبال صحنه های صرف سکس هستید، وقتتون رو تلف نکنید، اینجا جای شما نیست!
    "عاشقانه های بردگی" خاطره نیست، داستانی بر اساس خیالات و فانتزی های من هست، که اونم از چیزهایی که دیدم و خوندم قالب گرفته و تصور و ذهن من بهشون پر و بال داده.امیدوارم که لذت ببرین:)

    We found love in a hopeless place...we FOUND love in a hopeleesssss place…
    چشمام رو باز کردم، دستم رفت سمت گوشیم، آلارم رو سریع قطع کردم، نگاهشون کردم، آروم خوابیده بودن، بازوهای محکمشون رو دور بالشت پری سفید حلقه کرده بودن و عمیق نفس می کشیدن...چه خوب بود شب هایی که اجازه می دادن زیر تختشون بخوابم، با شمردن نفس هاشون به خواب برم و چشم های خواب آلودم رو با تمرکز روی خط های قشنگ تن و چهرشون بیدار کنم... آفتاب صبح من، عشق به اربابم بود که توی قلبم طلوع می کرد و تنم رو حرکت می داد، عشق سوخت تن من بود، تا تموم روز با بهترین و توانا ترین بخش های وجودم بهشون خدمت کنم...
    بلند شدم، روی پنجه ی پاهام بیصدا از اتاق بیرون اومدم، رفتم سمت آشپزخونه، آب رو گذاشتم جوش بیاد، شیر توی شیرجوش ریختم، نون های تست شده رو تکه تکه کردم، ارباب همیشه لقمه هاشون رو کوچیک می خواستن، شکلات، پنیر و کره، کره و عسل، نیمرو... از هر نوع چند لقمه گرفتم و توی ظرف چیدم، هر چیزی که میلشون میشد می خوردن و اضافه ش صبحانه ی خودم میشد...
    دوش گرفتم، اما اجازه ی خشک کردن بدن و موهام رو نداشتم، مسواک زدم، بیرون اومدم، قلادم رو بستم و چهار دست و پا سمت تختشون رفتم... از پایین تخت خودم رو بالا کشیدم روی پاهاشون خم شدم لبم رو روی انگشت پاشون فشار دادم و آروم بوسیدم، انگشت به انگشت، بعد فاصله ی انگشت تا مچشون رو با بوسه هام طی کردم، دور مچشون رو لیس زدم، روی پا و بغل هاش رو لیس زدم، انگشت هاشون رو یکی یکی توی دهنم گرفتم و مک زدم...می دونستم کم کم هشیار شدن، شاید زیرچشمی می دیدنم...کمرم رو صاف کردم، باسنم رو بالا دادم.
    مک زدن انگشت هاشون که تموم شد، آروم آروم لبم رو بالا بردم، ساق ها، زانوها ران هاشون رو نقطه به نقطه بوسیدم و بالا رفتم، از ران بالاتر بدون دستور مستقیمشون، اجازه ی لمس کردن یا بوسیدن نداشتم...لبم رو به گوششون نزدیک کردم، نرم و آروم زمزمه کردم،
    "سرورم...صاحب من، همه چیز من، همه کسم...تن حقیر بردتون فدای چشم های بستتون، صبح شده اربابم، روز بدون شما شب نمیشه، من بدون نور چشم شما گم میشم...بیدار بشید سرورم، همه چیزم، همه کسم..."
    دستشون رو بلند کردن، موهام رو که توی صورتم ریخته بود توی دستشون گرفتن، هنوز خیس بود، باید خیس میبود، دوست داشتن وقتی بیدار میشن، صورتشون رو با خیسی موهای من بشورن، موهای بلند و نرمم رو توی مشتشون می گرفتن، روی لب های خشکشون کشیدن، بوییدن، شامپوم روهمیشه خودشون انتخاب می کردن و عاشق عطر موهام بودن...گونه ها، چشم ها ، پیشونی و گردنشون رو با موهای تاب دار من، تر کردن.
    دست هام روی تخت بود،روی پنجه ی پاهام بودم، زانو زده، سرم رو خم و ثابت به فاصله ی چند میلیمتری ملافه ی سفید تخت نگه داشته بودم، نفس هام اون هوای چند میلیمتری محصور میون تنم رو، سنگین و گرم می کرد، هوای سنگین باعث میشد عمیق نفس بکشم ، چشم هام رو بسته بودم و انگار تار موهام حس داشت، عصب داشت و حلقه ی انگشت هاشون رو احساس می کرد، خشکی پوست خوش رنگ صورتشون رو و هرم نفس های عمیقشون رو انگار نه با یک تار که با تمام وجودم احساس می کردم...
    چونم رو با انگشت اشارشون بالا گرفتن، اجازه نداشتم توی چشم هاشون نگاه کنم، چشمم به دستشون خیره بود، صورتم رو سمت خودشون کشیدن، لب هام رو بین لب هاشون گرفتن، من، مشتاقانه لب هاشون رو بوسیدم، لیسیدم، زبونشون رو توی دهنم فرو کردن و مکیدم...
    قلادم رو زنجیر انداختن، با فشار دستشون فهمیدم باید راه بیفتم، دستام رو روی زمین گذاشتم، و مثل گربه از تخت پایین خزیدم، زنجیر رو روی کمرم رها کردن و روی باسنم زدن،
    "زود برو، آماده شو تا بیام."
    با بیشترین سرعتی که می تونستم چهار دست و پا راه برم تا آشپزخونه رفتم، قهوه شون رو آماده کردم و میز رو چیدم، صندلیشون رو گذاشتم و کنار میز زانو زدم، پاها کمی باز، کمر صاف، سر خم موها ریخته روی کمر و دست ها حلقه پشت سر.
    بعد از بیست دقیقه ای انتظار، صدای قدم هاشون رو شنیدم، سر سفره نشستن، کت شلوار مشکیشون ر پوشیده بودن، بوی ادکلنشون مستم می کرد، کاملاً آماده، کاملاً جدی، این لحظه ها برهنه زیر پاهاشون زانو زدن بیش از وقت های دیگه تحقیرم می کرد، جایگاهم واضح و مشخص بود، من یک برده بودم، یک حیوون خونگی، وسیله و دارایی ارباب، برای هر جور مصرفی که طلب می کردن.
    ظرف شیر رو برداشتن، مدتی بود گاز رو خاموش کرده بودم، با سر انگشتشون دماش رو چک کردن و کمی ظرف رو تکوندن تا خنک تر بشه...
    "تشنه ای؟"
    "بله ارباب..."
    "گربه ها حرف نمی زنن احمق!"
    سرم رو بلند کردم، چشم هام رو ملتمسانه به چشم هاشون دوختم، زیر لب ناله کردم،
    "میوووو..."
    "چی گفتی؟"
    با صدای بلندتر تکرار کردم،
    "میوووووووووو..."
    ظرف رو کمی خم کردن یه قطره شیر روی زمین ریخت...دستام رو جلوم روی زمین گذاشتم، چشمام کمی خیس شده بود و می دونستم برق میزنه، پر از ضعف و بیچارگی صاحبم رو نگاه می کردم، تقریباً فریاد زدم،
    "میووووووووووووووووو..."
    حسش می کردم، اینقدر توی قالب نقشم می رفتم که اگه توی اون لحظه می دیدم دست هام به پنجه ی گربه تبدیل میشه و تنم تغییر شکل میده، تعجب نمی کردم! می تونستم احساساتم رو به زبان حیوانیم بیان کنم، گشنه بودم، تشنه بودم، سهم غذام توی دست های صاحبم بود، برای داشتنش باید التماس می کردم، جوری که دل ارباب به رحم میومد و قطره های شیر رو توی دهنم می ریختن...
    دم خیالیم رو تکون می دادم، با التماس، با کمی عشوه با چشم هایی مظلوم میو میو می کردم، خط های محکم صورتشون کمی نرم شد، ترحم توی چشم هاشون پیدا شد یک قدم بهم نزدیک شدن،با ذوق و شوق روی زانوهام بلند شدم، سرم رو بالا گرفتم و دهنم رو تا جایی که میتونستم باز کردم، شیر رو خیلی آروم توی دهنم می ریختن، گاه به گاه بهم فرصت میدادن که نفس بکشم و قورت بدم، گاهی دستشون رو تکون میدادن و قبل اینکه بتونم دهنم رو توی خط درست قرار بدم، شیر روی صورت و بدنم میریخت...آخرای ظرف بود، ازم فاصله گرفتن، با ریختن شیر روی زمین دایره کشیدن و روی صندلیشون نشستن،
    "بلیس، یه قطره شیر روی زمین بمونه تنبیه میشی"
    سرم رو پایین انداختم، میو کنان روی زمین خزیدم، این کارشون به نظرم حتی واسه یه گربه هم خشن میومد...حیوونای خونگی هم غذاشون رو از کف زمین لیس نمی زنن! خوشبختانه زمین رو همین دیروز با نهایت وسواس سابیده بودم، وسواسم که برای کسب رضایت اربابم بود، حالا به نفعم تمام میشد.
    "پاها باز، باسن بالا، موهاتو جمع کن با دستات، وقت دوباره شستنشون رو نداری!"
    حالت بدنم، تحقیر شدن و نگاه سنگین ارباب که حین خوردن صبحانشون لیسیدن من رو تماشا می کردن، تحریکم میکرد، میدونستم از اینکه مجبورم برای لیسیدن تمام شیر، بچرخم و بدنم رو از زاویه های مختلف می بینن، لذت می برن، پاهام رو روی پنجه بالا بردم و باسنم رو بالا دادم، در اون حالت تموم بدنم کش میومد، پاهام، کمرم گردنم،دست هام. خط باسنم باز میشد، سوراخ کونم پیدا میشد و کسم که خیس شده بودبیرون میزد. نوک سینه هام روی زمین کشیده میشد...
    حفظ تعادلم سخت بود، همه ی وزنم روی زانو ها و انگشت های پام بود و باید مرتب می چرخیدم و جابجا میشدم. زمین سرامیکی خنکای پاییز رو به خودش گرفته بود و سرماش پوستم رو آزار می داد...
    با هر سختی که بود شیر رو تا قطره ی آخر لیس زدم، زبونم سر شده بود، گردنم درد گرفته بود...نشستم و سرم رو با دو دست گرفتم.
    "بلند شو، بیا اینجا"، به کنار صندلیشون اشاره کردن...جلوی پاهاشون نشستم، قلادم رو باز کردن، گردنم رو ماساژ دادن، دستشون رو توی موهام فرو کردن و صورتم رو بالا گرفتن، با دست های خودشون چند لقمه دهنم گذاشتن...
    "تو برده ی خوبی هستی..."، لبخند زدم و دستشونو بوسیدم. رضایت رو توی چشم هاشون میدیدم و این رضایت بود که هر درد و خستگی رو از تن من بیرون می کرد.
    "چه احساسی داشتی؟"
    "تحقیر شدم ارباب و تحریک شدم!"
    خندیدن، موهام رو با دستشون بهم ریختن،
    "کوچولوی بیچاره، مجبوری فعلاً با خیسیش سر کنی!"
    "حرف حرف شماست سرورم."
    "پاشو لباس بپوش، زود آماده شو، باید حرکت کنیم
    منبع_ shahvani

  18. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

  19. #30
    Banned
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    نوشته ها
    127
    سپاس
    715
    111 بار در 54 پست تشکر شده
    سلام به همه عزیزان فوت فتیشی
    اسم من میثم 18 سالمه قد حدودا 180 وزن 78 من میخوام اولین خاطره فوت فتیشم رو براتون تعریف کنم
    این داستان کاملا واقعیه من خودمم از داستان های تخمی تخیلی متنفرم خب میریم سر اصل مطلب:

    من از بچگی به پا و بوسیدن پای دخترا علاقه داشتم. همیشه پای اشنا و فامیل رو دید میزدم و بعضی موقع ها هم جوراب زن عمو و خاله هامو برمیداشتم و بو میکردم خیلی حال میداد. من این حسمو از حدود 6 7 سالگی داشتم و به هیچکس نگفته بودم تا اینکه چند ماه ژیش با سایت های مختلف فوت فتیش اشنا شدم قبلا فکر میکردم که روی کره خاکی فقط من این حسو دارم ولی فهمیدم خیلی ها اینجورین. واسه همین تصمیم گرفتم به دوست دختر عزیزم رویا (مستعار)
    حسمو بگم وقتی بهش گفتم یکم شوکه شد.
    اولش مسخرم میکرد ولی بعد ها که ادرس سایت های مختلف فوت فتیش رو دادم یواش یواش با حسم کنار اومد
    اولش برام از طریق MMS عکس پاشو میفرستاد بعد چندروز راضیش کردم که جورابشو بگیرم که موفق هم شدم.
    راستی اینو هم بگم که من عاشق جوراب رنگ پا هستم خلاصه شبا موقع خواب جورابشو میبردم زیر پتو و تا وقتی
    خابم ببره بوش میکردم بهترین بوی دنیارو میداد به نظر من
    بعد چند روزش به سرم زد که باهاش قرار بذارم و پاهاشو ببوسم اولش زیر بار نرفت ولی بعدا قبول کرد. ( رویا عاشق اینه که میسترس باشه و تحقیر کنه پسرارو) منم عاشق اینم که اسلیو باشم و یه دختر تحقیرم کنه...
    خلاصه باهاش قرار گذاشتم توی مدرسه خودشون. فکر احمقانه ای بود ولی جای دیگه ای هم نبود...
    بعد از اینکه مدرسشون تعطیل میشد یعنی ساعت 3 رویا و چند نفر دیگه میموندن و تو سالن ورزشی مدرسشون والیبال تمرین میکردن اون به من گفته بود ساعت 3 میرن باشگاه ساعت 30/4 تموم میشه من به سرم زده بود و میخواستم بعد از تمرینشون باهاش برم قرار ولی بعدا فهمیدم ساعت 30/4 در هارو میندن و اینجوری رویا نمیتونست بیاد بیرون بهش گفتم ساعت 4 به بهانه اب خوردن بیاد بیرون منم میرم ابخوری منتظر میمونم دل تو دلم نبود داشتم از اضطراب میمردم
    ابخوری مدرسشون جداگانه بود و سر پوشیده بود رفتم تو منتظر موندم بیاد و بلاخره اومد.........
    داشتم سکته میکردم یه کفش ورزشی که مسلما بوی مورد علاقه منو میداد وبا لباس ورزشی اومد تو من نگاه کردم کسی نیاد و بعد سلام و احوال پرسی بوسش کردم اصلا روم نمیشد ولی زده بودم سیم اخر اونم منو بوس کرد
    قبلا باهاش برنامه رو چیده بودم
    اونم همونطور که اخلاقمو میدونست تحقیرم کرد و گفت: توله سگ بشین زمین یکم مکث کردم که با سیلی چنان زد تو صورتم که هنوز زنگش تو گوشمه
    نشستم بعد بهم گفت چهار دستوپاشو اطاعت کردم بعد عزیزم دستور داد که باشو ببوسم منم صورتمو بردم جلو انگار دنیا مال من بود اصلا باورم نمیشد اولین مااااااااااااااچ رو چسبونم رو کفشش بعد ازش خواهش کردم کفششو در بیاره قبول کرد
    واااااااااااااای انگار تو خود بهشت بودم دوس هی نفس عمیق میکشیدم و اصلا دوست نداشتم بازدم کنم
    بوی پاش تو کفش ورزشی فوق العاده بود شروع.شروع کردم افتاه بودم به جون پاهاش و بوسه بارونش میکردم خیییییییییییلی حال میداد حالا دیگه داشتم پاشو میلیسیدم از رو جوراب زیاد حال نمیداد واسه همین جورابشو در اوردم
    پاهاش سفید سفید بود خوشتراش بود پاهاش شروع کردم به لیسیدن نهایت حال رو میداد رو یا هم معلوم بود خوشش اومده هی بهم دستور میداد و تحقیرم میکرد منم از خدا خواسته قبول میکردم پاهاش خیس اب شده بود بهم گفت دیر شده باید برم
    منم که به مقصودم رسیده بودم زیاد گیر ندادم خودم در حالی که تحقیرم میکرد جورابشو پاش کردم و بعد کفششو
    یه نگاه شیطنت امیز بهم کرد و خندید منم بابوووووس جوابشو دادم خیییییلی خوش گذشت بهترین روز عمرم بود این هفته هم قراره برم. فقط دارم لحظه شماری میکنم واسه اون لحظه

    امیدوارم خوشتون اومده باشه. امیدوارم دوست دخترای شما هم راضی بشن باهاتون همچین کاری کنن
    منبع-shahvani

  20. 2 کاربر زیر به خاطر این پست مفید از galam تشکر کرده اند

    milad42 (05-28-2014), کیرخان2 (08-20-2014)

کلمات کلیدی این تاپیک

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی‌توانید تاپیک جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمی‌توانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمی‌توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •